شکارچی کلمه ها

شکارچی کلمه ها

توی جاده های پیچ در پیچ کوهستانی که سفر کرده باشید حتمن اتفاق افتاده که توی یک پیچ یک هو جاده می پیچد و یا یک هو توی یک سراشیبی می افتید یا منظره ی اطراف تغییر میکند انگار که وارد جاده ی دیگری شده اید . زندگی هم همین طور است . یک روزها و ماه ها و سال هاو اتفاق هایی در زندگی هست که حکم همین پیچ ها را دارد .
بیست و هشت سالگی برای من یکی از همین پیچ ها ست .
پادکست شخصی من در تلگرام : رادیو موج سرگردان
Telegram.me/radiomojesargardan

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

قبل نوشت:
با همان مطلع پست قبل این مطلب جدید را شروع کردم! 


از یک جایی به بعد در زندگی، آدم ها نمی خواهند دیگر شبیه آدم های دو و بر خودشان باشند. می خواهند خودشان باشند. اما آن یک جایی به بعد کی اتفاق می افتد یا این که خود بودن یعنی چه؟ یک لحظه یا تعریف خاصی ندارد. اصلا نمی شود گفت که این خود فرد است که تصمیمی می گیرد که شبیه بقیه آدم ها نباشد یا این همان آدم های دور و بر هستند که او را به این تصمیم می رسانند؟

با نپذیرفتن قواعد بازی دو امکان ایجاد می شود.اول کنار گذاشته شدن و دوم وارد بازی دیگری شدن! حالا که فکر می کنم وارد بازی دیگری شدن هم یک امکان دیگر است. 
( این از ناتوانی من است یا کم توانی زبان فارسی برای القای تفاوت بازی دیگری یا بازی دیگری؟ ترکیب اول می خواهد بگوید یک بازی دیگر و ترکیب دوم از بازیِ یک نفرِ دیگر حرف می زند)
کنار گذاشته شدن در رده بندیِ بدترین احساسات قابل تجربه توسط انسان همیشه جزو اولین هاست اما می شود مثلا اسمش را عوض کرد و گفت من خودم کنار کشیدم چون نمی خواستم با قوانین آن ها بازی کنم. اما به هرحال نمی شود منکر شد که چون جایی در بازی نداشتیم مجبور به کنار گیری شدیم. (باز دارم پیچیده اش می کنم). خلاصه آدمی زادی که کنار کشیده (یا کنار گذاشته شده) باید برای خودش یک بازی پیدا کند ، یک سری قواعد و قوانین تعریف کند اگر نه بی هیچ قاعده و قانونی نمی تواند روح طماع و نهایت طلب خودش را افسار کند. افسار کردن بار منفی دارد اما مگر غیر از این است! هر حس خوبی هم اگر افسار نداشته باشد به هرجهتی می رود و هیج وقت آن چه که باید نمی شود!  حتا در بی نظمی هم قانون هست. حتا در بی قانونی هم قانون هست. این را همه مان خوب می دانیم. این تعریف کردن قواعد بازی از تراشیدن یک کوه با یک میخ ده سانتی و یک چکش بیست سانتی سخت تر است. روحی که هر روز یک چیزی م یخواهد ، جسمی که هر روز و هر ثانیه یک عیب و ایراد پیدا م یکند یا رشد می کند و نیازهای تازه پیدا م یکند چطور می تواند از هیچ قانون خلق کند! 
آدمِ اول از بهشت برین که بیرون آدم آنقدر گریست که دریاها از گریه های او ساخته شدند. گریست چون دلش برای درختان و آرامش بهشت تنگ شده بود؟ نه! من می گویم گریست برای این که نمی دانست باید چه کند. با خودش گفت این جا هیچ چیزش مثل آن جای قبلی نیست ولی من همان آدمِ قبلی ام. همان آدمِ قبلی نتوانست خودش را در این تصویر جدید ببیند، نتوانست جای خودش را در این چیدمان جدید پیدا کند برای همین گریست. پاک ترین و صادقانه ترین و دم دست ترین حسی که یک انسان می تواند از خودش ابراز کند. گریست فقط از اندوه نیست. نمی دانم برای کدامتان پیش آمده که از سر این که ندانید باید چه کاری انجام بدهید گریه تان گرفته باشد. یا حتا این که بدانید باید چه کاری انجام بدهید اما در عین حال بدانید که این از توان شما بیرون است و زده باشید زیر گریه! 
شیطان وقتی رانده شد صیحه کشید. آسمان را به هم ریخت و به قعر زمین رفت. تا می توانست از جامعه ای که او را رانده بود دور شد. آن قدر دور شد که هیچ کس نشنید چقدر در اعماق زمین فریاد کشید تا زمین پاره شد و ،مذاب خشمش از این پارگی ها ریخت روی زمین. او هم سرگردان بود ولی بالاخره زمانی دست از فریادکشیدن برداشت. مثل آدم که دید آب تا زیر گلویش بالا آمده است و چشم هایش را پاک کرد و با خودش فکر کرد شاید در بهشت برین نباشم اما می توانم این جا را درست شبیه آن بهشت برین کنم. شیطان با خودش گفت من را به زمین راندند به خیال این که این جا کم ارزش تر از تخت پادشاهای آن ها در آسمان هاست؟ کاری کنم که همه آرزوی زندگی در پاین ترین ارض ها را داشته باشند و آن هنگام بود که تاریخ شروع شد. آدم ها و شیاین انقدر به هم تنه زدند و از همدیگر کشتند و آبادی برپا کردند و ویران کردند تا رسیدند به این جایی که هستند. هر کسی دنیای خودش را با قواعد مشخص خودش دارد. خیلی  از ما در ارض میانی هستیم. نیمی از قواعد دنیای آدم و نیمی از قواعد دنیای شیطان...( ادامه در پست های بعدی)
حرفم این است که خلق قواعد جدید برای زندگی آنقدر سخت و طاقت فرساست که خیلی از ما بعد از مدتی جنگیدن ، شمیشیرهایمان را غلاف می کنیم و روی دیوار خانه ی پدری کنار شیمشیر آبا و اجدادمان آویزان می کنیم و برگردیم به آغوش قبیله ی پدری/مادری! و درست وقتی که خودمان هم حواسمان نیست همان چیزهایی را از فرزندانمان می خواهیم که روزی از ما خواسته بودند و فراری مان داده بودند. ولی با همه این ها وقتی به متکای گرم و نرم ساخته ی خانه ی پدری لم داده ایم و توی نعلبکی چایمان فوت می کنیم نگاهمان به شمشیر روی دیوار می افتد و با خودمان می گوییم: هعی روزگار!
بعد نوشت: درباره ی وارد بازیِ دیگری شدن در پست های بعدی می نویسم. 

  • هانیه علیزاده

 

از یک جایی به بعد در زندگی، آدم ها نمی خواهند دیگر شبیه آدم های دو و بر خودشان باشند. می خواهند خودشان باشند. اما آن یک جایی به بعد کی اتفاق می افتد یا این که خود بودن یعنی چه؟ یک لحظه یا تعریف خاصی ندارد. اصلا نمی شود گفت که این خود فرد است که تصمیمی می گیرد که شبیه بقیه آدم ها نباشد یا این همان آدم های دور و بر هستند که او را به این تصمیم می رسانند؟ مثلا مادر من با همه ی تلاش هایی که برای تربیت دخترش با معیارهای خانواده و اقوام و جامعه ی اطراف خودش  کرد این حس را به من القا می کرد که مثل من نباش. می دانم که روحش هم از این القایاتش به دخترش خبر نداشت اما در ریزترین حرکات و رفتارها و واکنش هایش به مسایل این را به من می آموخت که این طور که من هستم نباش چون چه خودش می دانست یا نه از خودش راضی نبود. هیچ کس از خودش راضی نیست برای همین به دنبال دوباره ساختن خودش در فرزندانش است. دوباره ساختن خودش در مشورت هایی که به دوستانش می دهد. 

یک گروه دوستی دخترانه را در نظر بگیرید که از چهار نفر از پنج نفرشان ازدواج کرده اند و نفر آخر در حال فکر کردن به گزینه هایش برای ازدواج است. او با دوستانش در یک عصر تابستان قرار می گذارد تا برای تصمیمی که می خواهد بگیرد با آن ها مشورت کند. البته که دختر پنجم خودش خوب می داند با کدام یک از خواستگارانش ازدواج خواهد کرد اما نیاز دارد که از طرف آدم های دور و برش هم این تایید را داشته باشد. می خواهد بداند که بعد از ازدواج باز هم در جمع آن ها جای دارد و می تواند حمایت و کمک آن ها را داشته باشد. حمایت و کمک یا همان تجربه! تصور می کنید هرکدام از آن چهار دختر چه حرف هایی در این جمع دوستانه بزنند؟ هر کسی از چیزی حرف می زند که در زمان تصمیم گیری هایش در مورد آن ها دچار تردید بوده است. از بین دو یا سه راهی که در پیش داشته یکی را انتخاب کرده و حالا بعد از گذشت زمان مدام فکر می کند که اگر راه دیگر را انتخاب می کرد چطور میشد؟ فکر می کنید هر کدام از آن چهار دختری راهی را که خودش رفته به دختر پنجم پیشنهاد می دهد یا راهی را که نرفته و حالا بعد از گذر زمان فکر می کند بهتر بود آن را انتخاب می کرد؟ 

پیچیده اش نکنم! این عذابی که بعد از هر تصمیم گریبان ثانیه های ساکت و لحظه های گنگ و طولانی توی مترو و اتوبوس را می گیرد و مغزت را در حد گدازه های آتش فشان ها داغ می کند کشنده است. هر چقدر هم که حواست را پرت کنی گازهای سمی اش رهایت نمی کنند . اثر خودشان را می گذارند. چطور می شود به آرامش ذهنی رسید. به این که چیزی که گذشت، گذشته است و چیزی که نیامده نگرانی ندارد و اصلا نمی شود درباره اش فکر کرد چه برسد به این که تصمیم گرفت! 

 

هیچ کس آتشی نمی افروخت 

ز آتش خویش هرکسی می سوخت

شاعر: صغیر اصفهانی

 

  • هانیه علیزاده

نود و دوم

۰۱
اسفند

توی نشریه ای که  هر روز در ایستگاه ترموای شهری گذاشته می شود یک قسمتی هست مثل همان فال هفته و ماه خودمان. 
هفته ی پیش نوشته بود فعالیت هنری ای که در حال انجام آن هستید را دست کم گرفته اید. پیش بروید.
این هفته نوشته بود، به نظر میاد زیادی از محدوده ی هنری خودتون خارج شدید. اگر این طوره یک قدم به عقب بردارید.
مساله اینه که من همون جایی هستم که بودم. میشه این رو به حساب یه موفقیت گذاشت؟ چون اگه هفته ی قبل، پیش می رفتم الان باید یه قدم برمیگشتم. می دونید چی میگم؟ این خودش یه امتیازه مثبته دیگه. هان ؟

  • هانیه علیزاده

نود و یکم

۲۸
بهمن

یک وقت هایی به سرم می زند که همه ی کتاب هایی که خوانده ام ، همه ی فیلم هایی که دیده ام یا حتا همین جمله های قشنگ بزرگان که آدم را به دویدن و تلاش کردن تشویق می کنند، همین ها که امید می دهند که برو ، می شود . اگر بروی حتما رسیدنی هم در کار است در این گردابی که من گرفتار شده ام سهم دارند.
وقتی ندانی ان بیرون چه خبر است خوشحال تری. این که چه حس هایی وجود دارد که آدمی زاد تجربه نکرده است ، چه مزه هایی وجود دارد که نچشیده است ، چه دیدنی هایی هست که ندیده است یک جور نارضایتی مداوم را در ادمی زاد شکل می دهد. این که در لحظه و در کوتاه ترین زمان سیلی از احساسات متناقض در آدمی شکل می گیرد به معنای واقعی کلمه می توان "زهرمار" شدن آن لحظه نامید. این که وقتی در حال لذت بردن از بستنی خودت هستی یک نفر درباره ی بستنی هایی که با روکش طلا در فلان برجِ فلان شهر سُرو می شوند حرف می زند یک هو همه ی طعم زعفران و پسته را در دهانت تبدیل به طعم سرما و یخِ نداشته ها می کند.  هر چقدر هم دست مغزت را بگیری و توضیح بدهی که خب نمی شود که مگر می شود که همه چیز را تجربه کرد؟ همه چیز را لمس کرد و همه چیز را باهم داشت؟ باز هم یک جایی تو گوشه های روحت یک کسی این را تکرار می کند نمی شود همه چیز را داشت اگر هم بشود تو نداری.


  • هانیه علیزاده

نود

۲۵
بهمن

ساده ترش این که وقتی هفده هجده ساله ایم بی آن که بدانیم چه می خواهیم با همه مخالفیم و باور می کنیم که همه اشتباه می کنند، وقتی به وسط های بیست سالگی هایمان می رسیم می فهمیم که چه می خواهیم و دنبال جریان می گردیم که شیرجه بزنیم توی آن . جریانی که باور داریم خلاف جریان ِ ادم های معمولی دور و برمان است اما به وسط های سی و چند سالگی که می رسیم ، به خودمان می اییم و میبینیم که خیلی سر به راه و رام توی یک جریان بزرگ شناوریم. این جور وقت هاست که آدم ها مینیمالیست می شوند. 

  • هانیه علیزاده
یک لحظه از زندگی که انگار منجمد شده، یک کلمه که اصلا نمی دونی قبلا شنیدیش یا جایی خوندیش یا نه ؟ یک تیک ،یعنی نبض محکم روی پوست صورت یا نوک انگشت یا روی شقیقه ها. وقتی درد یک هو بیدار میشه و نعره می کشه توی عصب های بدن ، مغز انگار که جا خورده باشه برای یک لحظه ، یک ثانیه یا صدم ثانیه یا هر معیار زمانی دیگه ای که بدن سرش میشه، بی حرکت می مونه. اما همه ی عصب ها حرف گوش کن نیستن. توی این شوک ناگهانی در اثر هجوم درد یه رگی، مویرگی، عصبچه ای چیزی ، ممکنه اینقدر سرخوش باشه یا توی حال و هوای خودش باشه که نفهمه همه جا ساکت شده ، همه ی دوست هاش بی حرکت موندن و منتظرن مرکز فرماندهی که همون مغز باشه دستور جدید بده. این یه عصب خوشحال و سر به هوا همین جوری تکون می خوره و ورجه وورجه می کنه. حالا بسته به این که این عصب حامل چی باشه یکی از همون اتفاقایی که گفتم می افته. یه تصویر مسخره مثل عکسی که حواست نبوده و دوربینت اون رو ثبت کرده ، تصویری از لبه ی پنجره و سفیدی دیوار و لنگه دمپایی که پشت و رو افتاده تمام مدتی که درد داره تو رو فتح می کنه جلوی چشمهات نقش می بنده. 
خیلی وقت ها اون کلمه ای که مدام تکرار می شه هیچ معنی و مفهومی نداره. انگار توی روند درک و یادگیری یک کلمه ؛ مغز برای خودش فرایند هایی رو داره که ما درک نمی کنیم و این جور وقت ها بین هشیاری و عدم هشیاری یه سری اطلاعات از اون فرایند درز می کنه بیرون و روی زبون میاد و ناخوادگاه مدام تکرارش می کنی. 
اون نبض محکم روی پوست صورت یا شقیقه هم عین اینه که اون محدوده از پوستت باور نکرده که باید متوقف باشه. مثل سربازی که صدای فرمانده ش رو نشنیده که فریاد زده عقب نشینی! عقب نشینی! و همچنان داره مبارزه می کنه. 
توی روند زندگی هم همینه . وقتی میگن تعادل شاید همینو می گن. یعنی باید وا بدی یه جاهایی . یه جاهایی هم اونقدر سریع پردازش کنی که هیچکی نفهمه تو فرایند پردازشت چه اتفاقی افتاده و چه کلمه های مسخره ای تکرار شده تا رسیده به یک کلمه ی معنادار و درست.
  • هانیه علیزاده


اصل اصلش می خواستم فیزیک بخوانم که از دنیای موازی سر در بیاورم. فیزیک برای من همان فلسفه است که همه جواب سوال ها و مجهولات و تعریف های ناشناخته را در آن پیدا می کنند. وقتی فهمیدم نه یک دنیا بلکه بعضی نظریه ها از یازده دنیای موازی در کنار دنیای ما حرف میزنند یک ضرب‌در دوازده بار ذوق کردم. من در یازده دنیای دیگر چه شکلی بودم؟ چه کار می کردم؟ شروع کردم به فکر کردن به همه ی پدر مادرهای خیالی ای که من را به دنیا می آورند. یک بار لیستی گرفتم از همه ی کارهایی که ممکن بود انجام دهم اما به دنبالشان نرفتم. چون همان نظریه های فیزیکی می گویند که وقتی مثلا سر دوراهی قرار می گیری و فقط یکی از آن راه ها را انتخاب می کنی، آن احتمال دوم، آن مسیر دوم در دنیای دیگری جریان پیدا میکند و اتفاق می افتد. یعنی یکی از آن یازده تا، وقتی بین ریاضی و هنر سراغ ریاضی رفتم، او به سراغ هنر رفت. وقتی با همه ی وجودم به نواختن ساز فکر میکردم ولی انجامش ندادم یکی از آن یازده تا سه تار دست گرفت و نت ها را لمس کرد. روی فیس بوک دختری را می شناختم که در آلمان زندگی می کرد، فیزیک می خواند. چاق بود با موهای فرفری. او یکی از یازده تای من بود. اصلا برای همین بود که من ته دلم دوست داشتم چاق باشم و دکمه های مانتوم از زور چاقی از هم باز بشوند. در یکی از همان دنیاها من فاطمه ام. دوست دوران دانشگاهم که از همان روز اول که دیدمش فکر کردم خودِ من است فقط کمی خوشگل تر، کمی با عرضه تر و کمی عاشق تر. هر چند وقت یک بار به خودم فکر می کنم. وقتی با موهایم کلنجار می روم تا یک جور خیلی طبیعی مرتب و لخت و براق باشند به خودم فکر می کنم ، به خودم با موهای فرفری. وقتی خسته ام و حوصله ی هیچ کاری را ندارم ، به خودم فکر می کنم با چهارتا پسرم که از سروکول هم بالا می روند و من فکر می کنم که امشب برایشان کدام قصه را تعریف کنم. وقتی سرشارم از خوشی به خودی فکر می کنم که خیلی قبل تر به خاطر دو دو تا چهارتا ، رفتن را انتخاب کرده و حالا پای لب تاب نشسته است و تنهایی فیلم تکراری نگاه می کند. یک وقت هایی هم انگار دوازده تایی جمع می شویم یک جا و زل میزنیم به خودمان. به چشم های آبی و سبز و قهوه ای و عسلی و سیاهمان. به موهای کوتاه و بلند و صاف و حالت دار و بی حالت و در هم پیچیده مان. اما وقتی از جلوی آینه که بلند می شویم هرکسی می رود سراغ دنیای خودش و هرکداممان فکر می کنیم که حتما یک راهی هست که بتوانیم هر یازده تا دنیای دیگر را هم زندگی کنیم.
پ.ن: شاید هر بار که کار تازه ای شروع می کنم یا مسیر حرکت م را تغییر می دهم در واقع دریچه ی تازه ای از یکی از همین دنیاها را باز می کنم. 

  • هانیه علیزاده

این جمله مدام توی سرم تکرار می شود " بازنده ها ! دست ها بالا! " با یک ریتم بچه گانه. شبیه شعر برنامه ی بستنی ها. برنامه ی تلوزیونی دوران کودکی ام. دو تا بستنی بزرگ و یک پلیکان با گلوی زرد بزرگ. قبل از شروع برنامه همه با هم می خواندند : " حالا بگید! دست کی بالا ؟ ...بستنی ها .بستنی ها! 

ـنقدر مضطربم که انگار فردا روز کنکور سراسری باشد . اینقدر مضطربم که انگار قرار است هر لحظه در بزنند و خبری بدهند که انتظارش را ندارم. 
بوی دارچین و زنجبیل بیسکوییت هایم حالم را خوب نکرد هیچ ، مثل دانه های شکری که به هیچ قیمتی توی لیوان حل نمی شوند ، توی سرم می پیچد و اضطرابم را بیشتر می کند. 
نکند واقعا همین باشد؟ نکند واقعا تصویری که از خودم داشته ام خیالی یا اشتباه بوده است؟ الان وقت این سوال هاست؟ قبل تر نباید به جواب می رسیدم؟ شاید جواب ها را فراموش کرده ام. باید یک جایی می نوشتم. یکی چیزی درباره ی "من" توی علوم اجتماعی دوره راهنمایی گفته بودند. این که "من" قابل تغییر نیست. این که اگر شما یک نفر را بکُشید ، ده سال بعد هر چقدر هم تغییر کرده باشید باز همان "من"ی هستید که روزی یک نفر را کشته است. 
"من" با همه کارهایی که کرده است "من" است یا کارهایی که نکرده ام هم در "من" سهم دارند؟ اگر این طور باشد و کارهایی که نکرده ام هم جزوی از "من" باشند باید گفت که نیمی از خودم را نمی شناسم. نیمی از خودم را با خودم ندارم. من یک آدم نصفه و نیمه ام. 

  • هانیه علیزاده

هشتاد و ششم

۱۰
بهمن
ویکتوریا بکهام می گوید برای این وارد طراحی لباس و دنیای مد شد که بتواند لباس هایی که خودش دوست دارد بپوشد را برای خودش طراحی کند. 
من هم با این گند اخلاقی ها و خرده گیری های نشریات و وبلاگ ها و گروه های ادبی باید ادب شوم و بشینم سرجایم و خودم یک گلی به سر ایده های درب و داغانم بگیرم.
  • هانیه علیزاده

شروع می کنم به نوشتن ، به وسط جمله رسیده و نرسیده یک هو نظرم عوض می شود. جمله را با همان فکر قبلی ادامه بدهم ،فکر جدید خفه ام می کند و اگر ادامه ندهم ، فکر جدید جایش را به فکر جدید تر می دهد که نکند این فکر یکی مانده به آخری هم درست نباشد.

به آدمی که فکر می کند همه ی فکرهایی که می کند اشتباه است و بیهوده چه می گویند ؟ 

  • هانیه علیزاده