پنجاه و پنجم
۲۸
آبان
وقتی بچه به دنیا میاد بعد از این که داد و فریادش رو کرد میذارنش روی سینه مادرش که صدای قلب مادرش رو بشنوه و آروم بشه! اون صدا آشناترین صدای ممکن برای نوزاده! صدایی که نه ماه توی یه دنیای دیگه با اون زندگی کرده! وقتی به این دنیا میاد همه ی اون صداهایی که قبلن تو سرش بوده از ببین میره ولی این وسط صدای قلب مادر مثل یه فانوس دریایی برای کشتی های گمشده وسط دریا یه دلگرمیه! یه نور توی تاریکیه ! یه رد آشنا! اون صدا بهش آرامش میده!بهش میگه ! نترس! من هستم! من همونی ام که بهم اعتماد کردی و باهام موندی! توی وجودم ریشه کردی و بزرگ شدی! حالا هم توی بغل منی ! نگران نباش!
حالا من به دنیا اومدم! این سرِ دنیا! اعتماد کردم و چشم هام رو بستم و از توی تاریکی شب رسیدم به روشنایی آغوش کسی که ناخدای کشتی زندگی من شده! ناخدا هم که نباشه ستاره ی قطبی منه! هر جا گم بشم به اون نگاه می کنم و راه رو پیدا می کنم! اصل اصلش این همه تکیه کردن و اعتماد کردن ترس داره! می ترسی تکیه بدی و ریشه های خودت ضعیف بشن و بعد با یه تکون کوچیک بیافتی اما لذت بی نهایتی داره که شجاعتِ رو به رو شدن با همه چیز رو بهت میده! گمونم اونی که بهش اعتماد می کنن و بهش تکیه می کنن هم حس عجیب و غریبی داشته باشه! خیلی با شکوهه وقتی یه نفر آدم رو به عنوان تکیه گاه خودش بپذیره! این یعنی اون آدم خیلی مهمه و بزرگ که یکی دیگه(مثل من) بهش اعتماد کرده! وقتی بهش فکر می کنم حس وصف ناپذیری بهم دست میده.
دنیا پر از حس های کشف نشده ایه که من تصمیم گرفتم همه ی اون ها رو با مردِ زندگیم کشف کنم! مردی که وقتی با اونم ! خودِ خودمم!
اولین جمعه در اروپا
- ۲ نظر
- ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۴:۳۴
- ۱۸۳ نمایش