نود و یکم
۲۸
بهمن
یک وقت هایی به سرم می زند که همه ی کتاب هایی
که خوانده ام ، همه ی فیلم هایی که دیده ام یا حتا همین جمله های قشنگ بزرگان که
آدم را به دویدن و تلاش کردن تشویق می کنند، همین ها که امید می دهند که برو ، می
شود . اگر بروی حتما رسیدنی هم در کار است در این گردابی که من گرفتار شده ام سهم
دارند.
وقتی ندانی ان بیرون چه خبر است خوشحال تری. این که چه حس هایی وجود دارد که آدمی
زاد تجربه نکرده است ، چه مزه هایی وجود دارد که نچشیده است ، چه دیدنی هایی هست
که ندیده است یک جور نارضایتی مداوم را در ادمی زاد شکل می دهد. این که در لحظه و
در کوتاه ترین زمان سیلی از احساسات متناقض در آدمی شکل می گیرد به معنای واقعی
کلمه می توان "زهرمار" شدن آن لحظه نامید. این که وقتی در حال لذت بردن
از بستنی خودت هستی یک نفر درباره ی بستنی هایی که با روکش طلا در فلان برجِ فلان
شهر سُرو می شوند حرف می زند یک هو همه ی طعم زعفران و پسته را در دهانت تبدیل به
طعم سرما و یخِ نداشته ها می کند. هر چقدر
هم دست مغزت را بگیری و توضیح بدهی که خب نمی شود که مگر می شود که همه چیز را
تجربه کرد؟ همه چیز را لمس کرد و همه چیز را باهم داشت؟ باز هم یک جایی تو گوشه
های روحت یک کسی این را تکرار می کند نمی شود همه چیز را داشت اگر هم بشود تو
نداری.
- ۰ نظر
- ۲۸ بهمن ۹۷ ، ۱۹:۴۷
- ۱۱۵ نمایش