هفدهم
یه حس گنگی دارم . البته که گنگ بودن حس خوبی نیست . خسته شدم از بس سعی کردم با کنایه حرف بزنم . اصلن مدلم یه جوری شده که مستقیم نمی تونم حرف بزنم . همه ش بااشاره و کنایه . خسته شدم از این که آدم ها دور و برم یک جوری هستن که اگر باهاشون صریح حرف بزنم لبه ی تیز واقیت شرحه شرحه م می کنه . ترجیح می دم توی لفافه بفهمم که آدم ها اون چیزی نیستن که من تصورش دارم و حتا این که اون ها هم مستقیم نفهمن که من اونی نیستم که فکر می کنن .
دلم برای پدرم تنگ شده و بی اندازه دلم می خواست پیش هم بودیم و هیچ وقت دعوامون نمی شد که نهایتش پدرم مستاصل قسم بخوره که من رو دوست داره ولی من نمی خوام این رو بفهمم .
من باید کارکتر یک قصه می شدم .یا یک عروسک شیشه ای بس که فراری ام از باور واقعیت . باید همون پشت شیشه ی مغازه یا توی دکور اسباب بازی های یه دختر بچه خاک می خوردم و گرد واقعیتی که تو دنیای ادم ها وجود داره روی چشم های شیشه ایم می نشست تا باور کنم ، باور کنم که هیچ کاری نمیشه کرد .
همینه که هست .
هیچ می دونستید از این دخترایی مثل من از این که درباره عشق در لفافه باهاشون حرف بزنید بدشون میاد و فکر می کنن که شما ترسو یا بی عرضه هستید ؟ الان دیگه می دونید .
- ۹۴/۱۱/۰۳
- ۱۳۹ نمایش