هفتاد و ششم
چهارشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۷، ۱۰:۳۰ ق.ظ
شده ام مثل زن های منفعل رمان های ایرانی. ترکیبی از تصویر مظلومیت و غر زدن و سرکشی های دو زاری و موقتی. آنقدر نمی دانم چه حالی دارم و چه می خواهم و چه کار باید بکنم که نمی دانم همین جمله ی ناتمام را باید می نوشتم یا نه! باید ادامه بدهم یا نه؟ حالا رسیده ام به جایی که فکر می کنم بد نیست اگر یک نقاش تصویر مرا می کشید. بی حرکت می نشستم و تبدیل می شدم به یک اثر هنری. یا نویسنده ای از من می نوشت و تبدیل می شدم به یک شخصیت با لایه های مختلف در موقعیت های پرتنش و جذاب.
انگار که مغزم فلج شده باشد. این همه درماندگی از کجاست؟ چرخه تکامل روح هم داریم؟ گمانم نداشته باشیم. کلی حلقه ی بی نام و سرگردان توی این چرخه ی فرضی وجود خواهد داشت. این خود منم که کلمه ها را از مغزم دور می کنم یا از اول هم یک باور کاذب بوده ، این که می توانم بنویسم.این که نیاز دارم بنویسم. این که من بازی سازم نه بازیگر. هیچ وقت روی صحنه بودن به من احساس قدرت نداده است. پشت صحنه بودن و خلق کردن و مسیر تعریف کردن برایم جذاب بوده و وقتی به کارهایی که تا به حال انجام داده ام فکر می کنم می بینم همیشه همین روال را دنبال کرده ام. اما انگار یک وقت هایی هم باید صدایم بزنند آن بالا ، روی صحنه، وسط همان نقطه ی نورانی در تاریکی سالن بایستم و تشویق بشوم. بایستم و دیده شوم. این دیگر کار من نیست. کار بقیه است که صدایم بزنند که تشویقم کنند.
اما فکر می کنم حالا در همان پشت صحنه هم کاری نکرده ام که شایسته تشویق باشم. این روزها صحنه ی تیاتر شخصیت من خالی ست. بی بازیگر و بی دکور و بی صدا حتا. یک نور دایره ای زرد رنگ، وسط صحنه، روی چوب های کف سن.
- ۹۷/۰۴/۰۶
- ۱۲۶ نمایش