دوم
۱۲
مرداد
نوجوان که بودم سه تا آرزو داشتم : این که بروم کربلا ! این که سه تار بنوازم و این که از ایران بروم .
اصلن نمی دانم آنوقت ها چرا دقیقن این آرزوها را داشتم ، اما الان هنوز هم این سه تا آرزو را دارم . اولی را اولین فرصت عملی می کنم ، سه تار را دارم یاد می گیرم و رفتن از ایران ...
همین چند روز با یک آدم بی ربط به خودم و زندگی ام حرف رفتن شد و آنقدر حرف زدیم که من گریه ام گرفت و همان جا منصرف شدم . مفصل تر از آن است که بخواهم این جا بنویسمش . اما توی این دنیا باید همه چیز را نسبت به هم سنجید . این که من بروم مهم تر است یا این که پدر و مادرم آرامش داشته باشند ؟ این که من مدام در فکر مهاجرت باشم و روزهای خوبم را با خواسته ای که دنیایی از مشکلات و تنش ها را در پی دارد بگذرانم بهتر است یا این که سعی کنم دنیایی را بیرون از ایران انتظارش را دارم در خانواده ی آینده ی خودم بسازم( خیلی شعاری) ! البته که جامعه را نمی شود تغییر داد .
با این که به شدت مخالفم که آدم ها به خاطر دیگران ،آن دیگران هرکسی می خواهد باشد ، تصمیم ها و مسیر زندگی اش را تغییر دهد ، چون عمیقن باور دارم پشیمانی به دنبال دارد ، اما به هر حال تا اطلاع ثانوی (شاید تا همیشه ) فکر رفتن از ایران را کامل کنار می گذارم و حسابی را که برای پس انداز پول فقط برای این کار گذاشته بودم خالی می کنم و یک جور دیگر خرجش می کنم . اگر چند ماه پیش بود تا حالا ده تا سیگار کشیده بودم اما آن را هم کنار گذاشته ام ! ادا بود . حالا فقط می زنم زیر آواز و کلمه ها را برای آرزوهایی که با تصمیم هایم می سوزند ، دود می کنم .
- ۰ نظر
- ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۷
- ۱۲۸ نمایش