شکارچی کلمه ها

شکارچی کلمه ها

توی جاده های پیچ در پیچ کوهستانی که سفر کرده باشید حتمن اتفاق افتاده که توی یک پیچ یک هو جاده می پیچد و یا یک هو توی یک سراشیبی می افتید یا منظره ی اطراف تغییر میکند انگار که وارد جاده ی دیگری شده اید . زندگی هم همین طور است . یک روزها و ماه ها و سال هاو اتفاق هایی در زندگی هست که حکم همین پیچ ها را دارد .
بیست و هشت سالگی برای من یکی از همین پیچ ها ست .
پادکست شخصی من در تلگرام : رادیو موج سرگردان
Telegram.me/radiomojesargardan

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

از صبح مدام به وبلاگ م و پست های پیج گوگل پلاس م فکر می کنم  . این که آیا واقعن این سطح دغدغه ست که من دارم ؟ خب چه وضعشه ؟! تازه وبلاگ م که اوضاعش خیلی ناله و تنها و این هاست باز پیج پلاس م بازار شام گونه تر است  و همه چیز می نویسم . :") 

بعد سوار تاکسی دوم که شدم فکر کردم که خب که چه ؟! دغدغه ام این چیزها که هست نباشد چه باشد خب ؟ نگران   کمبود اکسیژن ماهی های شمال غربی اقیانوس ارام باشم  ؟ یا نگران بسط پیدا کردن! (expanding) منظومه ی شمسی ؟  یا این که اصلن مملکت چرا این جور است که این همه بدبخت داریم و آن همه خیلی خوشبخت ؟! 

اصل اصل ش من توی کارهای خودم و خاطرات و تصمیم هایی که گوشه ی جنوب شرقی ذهن م مانده اند و خاک می خورند مانده ام ! مثلن از همان خیلی وقت ها هی آرزو داشت م شبیه فیلم های سینمایی یک هو یک اتفاق هیجان انگیز عاشقانه ! یا کاری بیافتد و اصلن زندگی ام بشود خود خود آن فیلم . هی رویا پردازی کردم که کاش یک روز را شبیه همان دخترک توی فیلم before sunrise  تجربه کنم ! یا یکی را که به قول این فرنگی ها بهش کراش داشتم یک جایی بینم و بعد هم happily ever after  و این ها ! والاع ! مگر از جان زندگی چه می خواهم ؟ البته از حق نگذریم من از جان زندگی خیلی چیزها می خواهم تا الان زندگی هرچقدر گنگ و بی شعور هم باشد باید فهمیده باشد  . 

قبل از این سجاد افشاریان که خیلی رسوا طور !  به کراشی که به او داشتم اعتراف کردم ، یک کراشی هم داشتم به مهدی سلوکی آن هم آن وقت ها که نوجوان بودم و ... . بعد تر مهدی سلوکی را با اردوی دبیرستان که محلات رفته بودیم دیدم و شد ان چه نباید می شد  . کلی دختر ها دوره اش کرده بودند و هی عکس و امضا و ... همان جابود که عطای ش را به لقایش بخشیدم و بی تعارف دیگر هیچ وقت حتا به مخیله ام خطور نکرد کراش پیدا کنم به کسی  . اصل اصل ش از هر کی هم که خوشم می آمد هی با خودم می گفتم این هم مثل بقیه ! اما ته ته ته ش دلم همان  before sunrise  یا همین آخری ها شبیه آخر فیلم نیمه شب در پاریس که بازیگر اصلی توی باران دخترک آن بازارچه را دید و ... 

حالا هم که این همه بزرگ شده ام ! هنوز هم ان رویاها را دارم و هی فکر می کنم که می شود . آخر چیز مهمی نیست که نشود ! همین افشاریانی که این همه درگیرش شده ام ، همین جا بیخ گوش ماست ،همین تهران خودمان  ...

توی فیلم یه چیزهایی هست که نمی دونی ، یک صحنه ای هست که علی مصفا از هیپنوتیزم و این که به دختری که سال ها قبل با او بوده است و چیزی به او نگفته است می گوید . لیلا حاتمی می گوید : خب کاری نداره . بهش زنگ می زدی و می گفتی .بعد خودش نمی تواند . خب من هم به این فکر می کنم که خب ته ته ش همین تهران خودمان ، ته ته  ش ببینی کراش ت را ! باید چی گفت ؟ هر چی فکر می کنم ته ته اش می شود گفت یه چیزهایی هست که نمی دونی ! 

ولی خب می شود یک روز خوب را گذراند و بعد هی دل تنگ شد برای همان روز خوب و هیجان های ش ! حتا آن یک روز می تواند ادامه پیدا کند خب (مگه چیه ! )حالا این یک روز خوبی هم که می گویم خیلی شرقی طور و سالم وار ! نه یک روز فرنگی ها و کراش وار آن ها ! خب آدم فکر می کند باکسی که باچند بار دیدن ان هم توی تلویزیون و اینستا و اینترنت و این ها ! این همه حال ش خوب شده است و انرژی گرفته است ،خب فکر کن با این آدم معاشرت کنی و نشست و برخاست کنی و حرف بزنی و اصلن خوب نگاهش کنی :)

ولی همان جیغ و ذوق های بقیه و ضعف کردن این و آن برای من کافی است که باز هم عطای کراش را به لقایش ببخش م . اصل ش ضعف کردن بقیه انگار از خاص بودن کراش تو کم می کند .این که فکر می کنی که من به فلانی کراش دارم به هزار و یک دلیل به غیر از هزار و یک دلیل بقیه ! اما خب اصلش کراش که دلیل نمی خواهد  . آدم دلش ضعف می کند !  اصلن این unique  بودن پدر من و خیلی های دیگر را در آورده است  .بعد خب یک خوشحال درون هم بهم می گوید که unique  بودن این جا به میزان تحویل گرفته شدن از طرف کراش هم مربوط می شود . خیلی ریاضی طور ! 

اصلن تمرکز ندارم .


این بود سطح دغدغه ی من !




  • هانیه علیزاده

این روزها آدم های زیادی در من حضور دارند . این ناراحتم می کند . برای یک ثانیه فکرم آزاد نیست و هر دم یکی هست که توی سرم بیاید و فکرم را به خودش مشغول کند . قبل تر ها که مدرسه می رفتم و بعد تر که دانش گاه و بعداز آن هم دور همی های دوستان صمیمی ، وقتی چیزی ذهنم را مشغول می کرد آن قدر درباره اش حرف می زدم که ارزشش را برایم از دست بدهد تا جایی که حتا همان موضوعی که برای م حاد و سخت بود به مسخره کشیده می شد و کلن از سرم بیرون می رفت  . اصل ش این را باور دارم که وقتی درباره ی چیزی زیاد حرف بزنی دو اتفاق ممکن است بیافتد ؛ یکی همین که بی ارزش شود و وقتی درباره اش حرف بزنی برای ت روشن شود که آن قدرها هم ان آدم یا آن مساله که توبزرگش کرده ای ، بزرگ و مهم نیست و دیگری این که ممکن بود بیش تر در جان ، فکرت ، ریشه کند . یعنی وقتی درباره اش حرف بزنی انگار که رنگ را از قوطی کوچک ش بیرون بریزی و همه جا را رنگ بگیرد .

این روزها کم تر دوستان م را می بینم و حتا وقتی می بینم کم تر درباره ی چیزهایی که برای م مهم است با آن ها صحبت می کنم  . حس می کنم هر کدام مان آن قدر درگیری های فکری و مشکلات فردی و خانوادگی و این چیزها داریم که کششی برای به اشتراک گذاشتن آن ها از طرف مقابل حس نکنیم  .  چندباری سعی کردم اتفاقات جالب یا خنده دار یا حتا چیزهایی که ذهنم را درگیر کرده بود و فقط میخواستم تعریف شان کنم که از شرشان خلاص شوم را برای برادرم تعریف کنم اما واقعنحس کردم که گوش نمی دهد ، مادرم هم همین طور ، یک جوری نگاه میکنند کهخب که چی ؟! کجای این جالب یاهیجان انگیز بود که تو این طور خودت را برای تعریف کردن ش هلاک می کنی ! چند باری هم برای دوستان م سعی کردم تعریف کنم طبق معمول بحث رفت طرف عشق و عاشقی و تنهایی و بدبختی و مردم چه خوشبخت ان و ... و خلاصه همه جا به جز ان جایی که بابا ! خیلی ساده ست ! من فقط می خواستم حرف بزنم همین ! تحلیل نمیخوام ، بررسی و نقد نمی خوام . حرف بزنیم .بیاید مکالمه داشته باشیم  . 

این جا بود که فکر کردم چه قدر لازم است یک نفر باشد که وقت های خالی همزمان با هم داشته باشیم یا حداقل اینقدری به هم وصل باشیم که لزوم گوش دادن به حرف های همدیگر را بفهمیم  . حالا اگر این وسط ادم و ها و اتفاقات مختلف را با یک دیدگاه ببینیم و جالب بودن یا مسخره بودن یا مهم بودن و نبودن شان برایمان در یک مرتبه باشد که نور علی نور است  . این که می گویند آدم وقتی پیر می شود یکی را می خواهد که همدم و مونس اش باشد را حالا می فهمم . درست است که روز به روز آدم های جدید وارد زندگی های مان می شوند ولی لزومن آدمی که سرش شلوغ است و کلی کار دارد و حتا کلی دوست و رفیق ، آدمی نیست که تنها نباشد  .

این که یکی باشد که زندگی تو بخشی از زندگی او و زندگی او بخشی از زندگی تو باشد واقعن مهم است  . شبیه این دایره ها که برای توضیح مفهوم مجموعه ها و اشتراک و اجتماع ان ها در مدرسه استفاده می کردند  . دو تا دایره که تا حدودی مرزهای خود را از بین برده اند و وارد مرزهای همدیگر شده اند و حالا کلی مرز مشترک دارند . کلی اشتراک ! خب معلوم است که این طور که باشد هر چقدر هم سرگشته ی قسمت های دیگر دایره باشی بالاخره خیالت راحت است که بایکی مرز مشترک داری و میتوانی به آن پناه ببری  وهم خودت باشد هم بخشی از او ! هم خودش باشد و هم بخشی از تو ! خب آن وقت است که دیگر تنهایی معنا ندارد  .

حالا اگر این دایره ها به اجتماع برسند هم که یعنی همان عشق !


  • هانیه علیزاده

نهم

۱۲
آبان

الان دقیقن نمی دانم فحش و فضیحت هایی که بلدم ، بار خودم کنم یا این رسانه ی بیان ! یا چی ؟ که ده ها بار تلاش کردم که وارد سیستم شوم و هر بار به دلیلی نشد . کلی حرف این وسط ها یادم رفت و ننوشتم  .

بالاخره با بازیابی پسوورد و این بساط ها وارد شدم  .

آبان ماه و این همه سرما  ؟ خیلی خوب است  . خیلی  . دو سه روز بود که عجیب های ! بودم . انگار که توی هوا، توی باران یک جور مخدر باشد که مست م کند . که حالم را خوش کند . اصلن یکجور خاصی بی هیچ حس تنهایی و بدبختی و این چیزها حالم خوب بود و هست هنوز . آفتاب که بیرون می زند انگار حالم گرفته می شود  . همه چیز شفاف و عریان می شود اما در روزهای بارانی یک جور مه گرفتگی و گنگی توی هوا و رفتار آدم ها و حتا خیابان ها هست که سر خوشم می کند . انگار که چشم هایت را روی دردها و غصه ها و این همه بودن ، این همه حضور از شدت بروز ، ببندی و فقط خودت را ببینی ، حتا گم شدنت بین ان همه آدم و آن همه سرگشتگی نبینی .

این مدت که ننوشتم درگیر یک کار تئاتر بودم با عنوان منشی صحنه ! کاری که خب علی الظاهر تیم حرفه ای دارد  اما دریغ از اخلاق و نتیجه گیری این که اصلن تئاتر دوست ندارم . صد رحمت به همین تولید تلویرپزیونی خودمان . خب که چه !  دو زار سواد یاد می گیرید به همه میخندید ! اصلن یک لحظه این آدم های باسواد به این فکر کرده اند که آن ها معلمی بلد نیستند ، نه این که بقیه شاگردی بلد نباشند . حالا که زمان قراردادم تمام شد؛ ترجیح دادم به پای تاخیر ها و بی برنامگی هایشان نمانم و به سواحل زندگی معمولی برگردم . صبح ها کار و بعد از ظهر ها خودم و خانواده و دوستانم و سازم  .

این وسط ها عمه هم می شوم که بسی خوب است و خوشحال کننده :)

اصلن انگیزهام برای یاد گرفتن سازم و کلن موسیقی هم به شدت زیاد شده است  . 

برای پادکست کارهایی کرده ام و از چند نفر دعوت به همکاری کرده ام اما خب حالا حالا ها وقت می برد  .

اما درباره ی اسم ش هم به نتایجی رسیده ام ! همین روزها نهایی اش می کنم  . 

بعد از کلی مدت امده ام اینجا و آن قدر حرف دارم که هر کدام برای خودش یک پست جداگانه است، اما مجال نیست  !

آها! در همین کار تئاتر یک نوازنده ی درویش مسلک هم ازنزدیک دیدم با سبیل مهر شده و موهای شهلا گونه و سازی که واقعن جادویی ست ! تنبور ! این هم برای م جالب بود!


  • هانیه علیزاده

هشتم

۱۰
مهر

بهم ثابت شده که تا کاری انجام نشده خبرش را به کسی ندهم  بهتر است  اما خب عادت دارم به این که خلاف دانسته هایم ! عمل کنم . برای همین و برای ثبت در تاریخ می نویسم که در فکر یک پادکست هستم . (به سبک تو فکر یه سقفم از فرهاد مهراد) یک جورهایی همان رادیوی آنلاین.

شروع کرده ام به کامل کردن آرشیو موسیقی ام ، به بازخوانی کتاب ها و خوانش کتاب های جدید تر ! صدای من غمگین و محزون و خسته نیست ! لرزان و دخترانه و پر از کش و قوس نیست ؛یعنی طرز صحبت کردنم ، یک جورهایی انرژی دار و نمی دانم لغت بهتری هست یا نه؛ شیطنت دارد  . سخت می شود با آن متن ها و شعر هایی خواند که آدم وقتی توی تنهایی قدم می زند بخواهد بشنودش . اما دارم تمرین می کنم .شاید هم سبک پادکست م را یک جور خاصی پیش گرفتم که لازم نباشد صدایم را تمرین بدهم ! 

به اسم ش هم خیلی فکر می کنم ، تقریبن کلی پادکست روی اینترنت سرچ کرده ام و شنیده ام ! حتا به دنبال یک تاریخ خوب هستم ! یک جورهایی این روزها بله بران پادکست بی نام من است  . 

نرم افزار adobe edition  هم خوب است و راه می اید با من تا یادش بگیرم که نخواهم از کسی خواهش کنم انجامش دهد ! استودیو هم که خدا رو شکر دم دست هست  !می ماند یک صدای مردانه ی خوب ! هر چه به برادرم فکر می کنم میبینم دعوای این که چرا به وسایل من دست زدی و چرا همه ش من غذا درست کنم و تو جمع نکنی به آن جا هم کشیده می شود ، بعد فکرم رفت به این استاد ریتم که گمان می کردم که آدم خودمانی و راحتی است و چه سطحی بودم که کم عمقی اش را نفهمیده بودم ! یکی هم هست که خوب است ! آدم خوبی است، دوست خوبی ست  ولی وقتی که لازم بود  باشد ، نبود و ازش دلخورم . شاید از او خواستم .

می ماند خودم و مطالبم و کتاب ها م و هدفم از پادکست ! هدف م این است که دوست دارم .همین  . 

بهش فکر می کنم ، دوست دارم کتاب های خوب و موسیقی خوب جمع کنم با پادکست ها و بعضی ها را مجبور کنم گوش بدهند . خودم مجبور شوم بیش تر بخوانم . 

شاید هم توی پادکستم خودم هر بار یک قطعه با سه تار اجرا کردم  . 

خیالم راحت شد  . این همه حرف مانده بود توی سرم . 

ادامه دارد ....

  • هانیه علیزاده

هفتم

۲۳
شهریور

ددیشب از کلاس که بر می گشتم فقط و فقط حواسم به آدم هابود .به دخترهاو پسر ها یی مثل خودم ، بیش تر . داشتم فکرمی کردم کدوم این ادم ها ممکنه یک روز یا هم باشن . کدوم به کدوم میان ؟! این که خودم باکدوم این ادم ها ممکنه باشم و ...

اصلن به این فکر می کردم که چقدر ادم تو این شهر هست  ؟! که چرا بین این همه ادم  ...

هیچی .

دلم عشق می خواهد .

همین  .


  • هانیه علیزاده

ششم

۰۴
شهریور

من با حیوانات روابط حسنه ای ندارم ، کاری به کارشون ندارم اگر بتونم کمکشون می کنم اما امیدوارم اون ها هم هیچ وقت کاری به من نداشته باشن . حالا از بین این همه خزنده و پرنده و چرنده ،ماهی ها به نظر من از همه احمق ترن . شنای ممتد توی آب ! حتا وقتی خوابیدن ! باز اون ها که تو آب های آزاد هستن قابل تحمل ترن . ماهی های آکواریوم ها که واقعن عصبی م می کنن . یعنی یک جا آکواریوم باشه نمی تونم بند بشم  .توی یک فضای بسته هی برو هی بیا . 
من به سال چینی به گمونم متولد سال نهنگم و همین جوری به سال نمی دونم چی اژدها ! اژدها رو که دوست دارم .افسانه ای و قوی ...اما نهنگ! چند روز پیش تر به نهنگ ها فکر می کردم . شاید جزو معدود موجوداتی که فکرم رو به خودش مشغول کرد . از خودکشی دست جمعی نهنگ ها زیاد خوندیم و شنیدیم . چرا نهنگ ها خود کشی می کنن ؟ گمونم نهنگ ها اون قدرها هم احمق نیستن . حتا یک جورهایی فیلسوف ن . اون ها به فلسفه ی زندگی پی بردن برای همینه که هر چند وقت یک بار یک هو دسته جمعی به ساحل می زنن و تموم . 
گمون کنم نهنگ ها یکی یکی و یک هو به این فکر می افتن که ؛ خب که چی؟! این همه شنا کنیم که چی ؟ آخرش ؟ یعنی اگه یک لحظه از شنا کردن دست برداریم همه چیز تموم میشه ؟ آخه مگه به این مسخره گیه ؟ میشه مگه ؟ بعد که این فلسفه عمیق رو درک می کنن به این نتیجه می رسن که حالا که قراره تموم بشه ، بهتره خودمون تمومش کنیم .یه جور انتقام گرفتن از سرنوشت از پیش تعیین شده . بعد اونقدر تو دریا شنا می کنن و نهنگ های دیگه رو با اون صدای محزون و خنیاگرشون صدا می کنن تا یکی که مثل اون ها به این نتیجه رسیده پیدا کنن . بعد با هم میزنن به ساحل و تموم . 
از همین پست به نهنگ ها لقب فیلسوف های محزون آب های  آزاد رو می دم و با صدایی شبیه به صدای خودشون بهشون سلام می کنم . 


  • هانیه علیزاده

پنجم

۳۰
مرداد
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۳
  • ۱۹۹ نمایش
  • هانیه علیزاده

چهارم

۲۴
مرداد

چرااصلن اصلن اصلن به دانشگاه رفتن و درس خواندن علاقه ندارم ! نمی دانم . هی همه هی درس می خوانند و هی ارشد و دکترا میگیرند هی من عین خیالم نیست . کاش می شد ومی خواندم . اصلن فکر میکنم عمرم هدر می رود با دانشگاه رفتن .

عوضش چند روز مانده به تولدم تصمیم گرفته ام خواننده شوم . خب این هم یک جور خواندن است  . بقیه درس بخواننند،  من آواز.  خیلی خوشحال و با اعتماد به نفس ته صدایم شبیه مهسا وحدت است  . تنها که باشم هم می خوانم . در فکرم که آیا هزینه کنم برای کلاس ؟ بروم تستی چیزی بدهم یا نه ؟! سازم راکه خیلی کم تمرین می کنم و اصلن ان طور که باید پیشرفت ندارم . :( اما بالاخره درست می شود یعنی تمرینم را بیش تر می کنم و درست می شود  .

ببینم می توانم با خودم به نتیجه برسم که بروم دنبال یاد گرفتن آواز یا نه . 

نقدن که این روزها بانو سپیده سادات می خواند بیا بیا بنشین به برم و من هی فکر میکنم موسیقی مرا به خودش می خواند مثلن .

بروم بشینم یک گوشه ای بزنم زیر آواز و یکی از دور بشنود و بیاید نزدیک و کشفم کند . کاش یکی ، یک هو کشفم کند  .

می دانم که اگر به خودم باشد اعتماد به نفسش را ندارم بروم پیش یک استاد و بگویم من می خوانم ، تو بشنو ، نظر بده .

چرافکر می کنم در چهل سالگی خواننده ای با صدای افسونگر و پخته خواهم شد  ؟!


  • هانیه علیزاده

سوم

۲۰
مرداد

اصل اصل اصل ش را همه می دانیم . دل کندن سخت است . از هرچیزی که می خواهد باشد .  
اما برای من تغییر شغل سخت تر است چون خوب می دانم آدم کارهای روتین و روزمره نیستم . هر روز صبح مدرسه بروم و روزم را گوشه ی اتاق بگذرانم و ته ته ته ش ماجرای شیطنت های یک دانش آموز مرا هیجان زده کند یا ازدواج وبچه دار شدن فلان معلم . دور همی های معلم ها در زنگ تفریح و حرف های روزمره زنانه بماند  . 
من سرم درد می کند برای دردسر  . برای سختی برای کارهایی که استرس و تنش دارند . چرا باید رها کنم و بروم . فقط به خاطر آینده ؟ یعنی من بیمه باشم زندگی ام درست می شود ؟ اصلن کی گفته من سن م به ان جا ها می رسد یا اصلن کی گفته که من تا ان وقت ها ان قدر پولدار نشده ام که مختصر در امد بازنشستگی را لازم داشته باشم یا نباشم ؟ 
شاید هم به قول دایی جان یک پدر سوخته ای پیدا شد و اصلن مسیر زندگی ما را تغییر داد  . 
این ها بهانه ست  . من هم خسته شده ام و هم نمی توانم دل بکنم . از این جا رانده از آن جا مانده . 
خواب لاک پشت دیدم . یک لاک پشت سفید وسط کوچه رو به خانه ی ما ایستاده بود  ، رفتم اوردمش توی خانه . تعبیرش این بود که اوضاع خوب می شود . یعنی ممکن است تو از راه برسی ؟ 
هنوز دارم حساب می کنم  که اگر آدم متولد 67 باشد ،امسال 27 ساله می شود یا 28 ساله ؟ 
موهای سفیدم بیش تر شده اند  .یا باید کوتاه کوتاه کوتاه شان کنم یا دنبال یک رنگ موی بهتر باشم که این همه سفیدی توی ذوق این همه حس خوب بزرگ شدن و یاد گرفتن و تجربه کردن و دانسته هایم نزند . 
من این روزها را از هجده سالگی بیش تر دوست دارم . 

  • هانیه علیزاده

دوم -1

۱۲
مرداد

حوالی نگاه تو پر است از بهانه های نرفتن

بگذار از قطار جا بمانم

این جا هیچ وقت کسی ایستگاه آخر را ندیده است .


هانیه 

  • هانیه علیزاده