هفتادو هفتم . مرغ دلتنگی
۰۹
تیر
دلتنگی مثل مرغ آمین است. معلوم نیست گذارش کی و کجا بیافتد. یک بار از کنار کودکی که گریه می کند میگذرد. گاهی بالای سر زنی است با چروک های ریز کنار چشم و گاهی روی شانه های مردی که خسته از کار به میله ی مترو یا اتوبوس تکیه داده است. مرغ دلتنگی ممکن است تو را یاد مادرت بیاندازد یا یاد خستگی های پدرت یا گریه های برادرزاده ات. من نه خستگی های پدرم را دوست دارم نه چروک های صورت مادرم را و نه گریه کردن برادرزاده ام را. چیزی که دلتنگش می شوم بودن در آن لحظه است. این که در آن لحظه که هر کدام این ها اتفاق می افتد من حضور داشته باشم. دلتنگی یا حس ناخوشایند بیرون بودن از حلقه؟
این که برگردم و ببینم برادرزاده ام که چهار دست و پا خودش را این طرف و آن طرف می کشید حالا می دود و اسم عمویش را با تمام شیرینی ممکن صدا می زند یعنی یک چیزهایی این وسط بوده که از دست داده ام. این که پدر و مادرم ، این که دوستانم کلی حرف و ماجرا از سر گذرانده اند و من توی چند ساعت و چند روز همه چیز را خلاصه و فشرده ، آن هم خیلی گزینشی از زبان خودشان یا دیگران می شنوم، مثل این است که آلبوم کودکی های پدرو مادر یا دوستانم را ورق بزنم. آدم هایی که میشناسمشان، آدم هایی که بخشی از وجود و روح من از آنهاست اما توی هیچ کدام از قاب ها با هم نیستیم. یک حس متناقض که هنوز از پس توصیف کردنش برنمی آیم. شناختن و نشناختن، آشنایی و غریبه بودن همزمان.
این وسط کلی حرف ها و ماجراها هست که هر دومان از خیر تعریف کردنش می گذریم. وقت تنگ است و حرف بسیار. همه چیز با نگاه ها و آغوش های گرم جبران می شود و فراموش. چه بسیار حس ها و حرف های نشنیده و نگفته ای که با یک لمس ساده بین آدم ها منتقل میشود. اما بودن جنس خودش را دارد. خاص و بی جایگزین.
- ۰ نظر
- ۰۹ تیر ۹۷ ، ۱۹:۲۲
- ۱۴۳ نمایش