[ فصل سه / قسمت سه / سریال شرلوک هلمز ] ( Spoil Alert )
شرلوک هلمز به جان واتسون می گه تو انتخاب کردی ، میگه تو به یک مدل خاصی از زندگی عادت کردی ، تو به صورت غیرعادی وارد یک ماجراهایی شدی در عین این که داشتی از اون ها فرار می کردی ، پس خیلی ساده ش رو من بگم همه چیزت به همه چیزت میاد !
مدت ها پیش یکی از دوستان م که من رو نمی شناسه و فقط نوشته هام رو می خونه بهم گفت : " هانیه شاید این اتفاق ها یه چیز ناخودآگاهه ! تو بدون این که بدونی داری آدم های بلاتکلیف و غمگین و حتا ضعیف رو به خودت جذب می کنی ! این شاید خیلی ناخودآگاه برای این باشه که همیشه دلت می خواد جایی که هستی بهترین و کامل ترین باشی یا برای این باشه که یه حسی توی ناخودآگاهت مدام وادارت می کنه که برای آدم ا دل بسوزونی و فکر کنی می تونی کمکشون کنی ، بزرگشون کنی ، راه نشونشون بدی اما تو باید به این باور برسی که این جوری نیست! هرکسی مسئول زندگی خودشه ! اون موقع چندوقتی به حرفش فکر کردم اما دلیل منطقی ای برای حرفش پیدا نکردم ، امروز که این قسمت از این سریال رو دیدم و شرلوک این حرف رو به واتسون زد دوباره یادم اومد ! حتمن یه چیزی هست !
واقعن این همه شلوغ بودن زندگی م و رو به رو شدن با آدم هایی که به جای آروم کردن فقط آشوب رو بیش تر کردن هیچ جوری توجیه نمیشه !
بارها و بارها شده که از دیگران شنیدم که دردسر و آشفته گی همه جا انتظارم رو می کشه انگار ! یا خودمم که دنبالش می رم !
این بده ! خیلی بد !
منِ بیرونی ام یه چیزی می خواد و منِ درونم کار دیگه ای می کنه ! این منصفانه نیست ! ناخودآگاهم داره قوی تر از خودآگاهم عمل می کنه انگار !
فقط می دونم منصفانه نیست ! برای حجم مهربانی و دوست داشتن و توجه عظیمی که در درون م نسبت به آدم ها حس می کنم ، این همه سختی و زمختی منصفانه نیست !
اگر بخوام خودم رو توی یه خط توصیف کنم : من به آدم ها اهمیت می دم بیش تر از اونی که فکرش رو بکنن اما نه از اون راهی که انتظار دارن .
شاید هم حجم تجربه های وحشتناکی که داشتم اوضاع رو این طور نشون میده ! تحربه هایی که هیچ وقت تصمیمی براشون نداشتم و پیش اومدن ! به دردناک ترین شکل ممکن بی ذره ای لذت و آرامش ! دوست داشته شدن هایی که فقط رنج م دادن و دوست داشتن هایی که فقط اندوه برام داشتن ! لزومن رابطه ی عاشقانه رو نمی م حتا روابط خانوادگی ساده !