هفتاد و دوم
- ۰ نظر
- ۱۰ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۳۰
- ۱۶۹ نمایش
صبح هنگام زنی بودم پشیمان از همه ی کرده هایش!مضطرب و غمگین به خاطر چیزهایی که از آن ها گذشته است.
ظهر هنگام گمشده در سکوتی بی نهایت در آغوشی گرم.عصر چشم هایم از قرمزی آفتاب توی افق های دور پر از اشک و شب هنگام زنی شدم که قرار بود فردا صبح آفتاب را از دل سیاهی شب بیرون بکشد.
کلمه ها پرواز کرده اند و من دام خالی بر دوش توی کوه ها آوازی بی کلام می خوانم .
تا کی شود و کلمه ها به هوس سفیدی کاغذها در دام بیافتند.
می نویسم و پاک می کنم! شک دارم به کلمات ، به این که بتوانند حرف بزنند، حرفی را که میخواهم بزنند. می نویسم و پاک می کنم! شک دارم به خودم که همان چیزی را بگویم که میخواهم. همان چیزی را بگویم که توی سرم هست و نترس. نترسم از هجوم حقیقت!
ما نیم توانیم در آینده زندگی کنیم چون این گذشته است که تکه های ما را در خوش اسیر کرده است. آدم چطور می تواند بی تکه های خودش زندگی کند؟ کشیدن تصویری تازه سخت تر است یا زندگی در تابلویی که پر است از تکه های وجودمان؟
تنبلی ! کاهلی! اسمش را چه می شود گذاشت؟ این بی میلی به جلو رفتن از کجاست؟ مگر نه این که آدمی زاد حریص است.حریص به انچه لمس کرده یا حریص به انچه درکی از ان ندارد ؟ ما از اینده چه می دانیم؟
با هم زندگی می کنیم ، اما با ساک های بسته !
حمید تسلیمی
پ.ن : هیچ
گلشیری یه داستان داره ،پرنده فقط پرنده بود. درباره مردم شهری که درخت ها و طبیعت وحیوون ها رو بیرون میکنن و یه شهر تازه میسازن. اما چند وقت بعد یه قناری زرد پیدا میشه. مردم دوباره یاد قدیم میافتن که بارون بود ،درخت بود اما مامورا که میبینن مردم هوایی شدن،برای کشتن قناری مردم رو از دروازه ها بیرون میکنن و همه ی شهر رو سم میزنن که قناری بمیره. بعد دروازه هارو باز میکنن که ملت برگردن تو همون شهر آهنی. اما میبینن که هیچکی پشت دروازه ها نیست. همهی مردم رفتن.
شاید ما هم باید دروازه ی شهرمون رو ، دنیایی که ساختیم رو ، دنیایی که برامون ساختن رو ببندیم و بریم پی دنیایی که خودمون بسازیمش! همون جوری که خودمون میخوایم! یا لااقل اجازهی تغییرش رو داشته باشیم. همونجور که دلمون میخواد.