شکارچی کلمه ها

شکارچی کلمه ها

توی جاده های پیچ در پیچ کوهستانی که سفر کرده باشید حتمن اتفاق افتاده که توی یک پیچ یک هو جاده می پیچد و یا یک هو توی یک سراشیبی می افتید یا منظره ی اطراف تغییر میکند انگار که وارد جاده ی دیگری شده اید . زندگی هم همین طور است . یک روزها و ماه ها و سال هاو اتفاق هایی در زندگی هست که حکم همین پیچ ها را دارد .
بیست و هشت سالگی برای من یکی از همین پیچ ها ست .
پادکست شخصی من در تلگرام : رادیو موج سرگردان
Telegram.me/radiomojesargardan

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

شصت و دوم

۰۲
بهمن

اصلن نمی فهمی از کجا شروع میشه. یعنی وقتی شروع میشه اصلن خبر نداری ، بعد که زمان می گذره و بر میگردی به گذشته نگاه می کنی دنبالش میگردی. دنبال این که این حس ها از کجا شروع شد؟ چی شد که این شد؟ اما واقعیت ش اینه که مهم نیست.وقتی زیر بارون خیس شدی دیگه چه فرقی می کنه تازه بارون گرفته باشه یا سه روز پشت سر هم باریده باشه ؟
دلم برای قفسه ی کتاب هام تنگ شده. برم و خودم رو گم کنم تو قصه ها! 

  • هانیه علیزاده

یک جایی توی زندگی باید دری ، پنجره ای ، درزی چیزی باشد. درست وقتی جایت گرم و نرم است و آرامش مثل فیلم های تکراری تلویزیون پشت سر هم توی زندگی ات پخش می شوند، وقتی اندوه پشت هفت کوه و هفت دریا زنجیر شده است، یک چیزی شبیه سوز سردی که از درز در، توی اتاقِ گرم زمستان سَرک می‌کشد، توی زندگی‌ات می‌پیچد. سوزی که سردت می کند و یک‌هو می‌لرزی. قدیم ترها مادربزرگم می گفت اینجور وقت ها عزراییل ازکنار آدم‌ها رد می شود. عزراییل هم که نباشد، رِشکِ پَریِ بی رحمی است که توی هفت آسمان یکی از آن هم زیاد است. یکی کافی است که شور نگاه کند به خوشی ها و مثل سوز سرد زمستان ها بپیچد توی زندگی. اما هر جا پری هست، رشک پری هم هست. دیو هم هست. 


  • هانیه علیزاده

شصتم

۲۷
آذر
آنکه دل در دریا سپرده باشد ، همچون کوری است که به سرزمین مورچگان پای نهاده است . نمی بیند و ویران می کند . می بینندش و ذره ذره ویرانش می کنند. پس هر آینه منتظر موجی باشد و هر لحظه در پی ساحلی حتا وقتی مملو از شوق دریا باشد.
  • هانیه علیزاده

آدمی را می شناسم که از همه ی کارهایی که انجام می دهد بهره برداری های چند وجهی می کند ! توی فیس بوک نوشته های کوتاهی را با یک تگِ خاص می گذاشت که بعدتر دیدم کتابش کرده است. توی اینستاگرام عکس نوشته هایی داشت که آن هم کتابی شد با عنوان عکس نگاری های فلان! توی گوگل پلاس شعرهایش را به اشتراک میگذاشت و نقدش می کردند و بعدتر هم کتابش را چاپ کرد .حتا یکی از شیوه هایش برای شیره مالیدن سر دخترها این بود که بیا این نوشته ام را بخوان .تو اولین نفر هستی ها! بعد همین طوری هی نظرات را جمع می کرد و قصه می بافت و گمان کنم آن را هم این روزها کتاب کرده باشد. 
همیشه فکر می کردم من هم می توانم این کار را انجام دهم . می نوشتم ، همه جا! پراکنده .الان هم می نویسم. اما به خودم که نگاه می کنم میبینم من آدم برگشتن و جمع بستن و جمع آوری کردن و بازنویسی کردن نیستم . نیستم که حالا به جای بازنویسی داستان هایم. به جای کامل کردن نوشته های ناقص، مدام به کارهای جدید فکر می کنم .شب ها از فکر کتاب هایی که نخوانده ام خواب ندارم و صبح ها غرق می شوم در کلماتی که خوانده ام یا کلماتی که بی هدف توی سرم پرسه می زنند.

 اکثر داستان ها از یک عدم تعادل شروع می شوند. این عدم تعادل همه جای روح من ریخته است و خب هر گوشه اش یک داستان است اما باید تعادلی در کار باشد که این عدم تعادل ها درک شوند! به سی سالگی که فکر می کنم گمان می کنم تعادل من توی آن روزها خواهد بود. اما نه! اسم سرخپوستی من شاید همیشه ناآرام همچون آسمان پاییز باشد! 

این خداوندگارِ کارهای نیمه تمام بودن عنوانی بود که برای خودم تراشیده بودم، اما بعدتر دیدم که نه!  من توی این وادی تنها نیستم.اصلن ما توی هیچ وادی ای تنها نیستیم، فقط خوب نگاه نکرده ایم! چیزی که آدمی زاد را خاص می کند این است که توی دنیایی که پوسته اش برای همه ی یک شکل است چطور زندگی کرده است!

باید بگردم و یک گوشه ای توی روحم پیدا کنم، بعد آرام بایستم وهمه چیز را نگاه کنم و بعد همه ی چیزهایی که میبینم را بنویسم.بی فکر و اندیشه! من قبل تر اندیشیده ام! زندگی کرده ام! همه ی ما همینیم. اگر زندگی کرده باشیم دیگر نیازی به فکر کردن نداریم. فقط باید راهی درست کنی برای کلمه ها که جاری شوند.


  • هانیه علیزاده

دیر آمدی ای نگار سرمست          زودت ندهیم دامن از دست. سعدیِ جان


پ.ن : وقتی قلمت رو سیاه است از سرودن کلمات ، چاره ای نیست جز پناه بردن به کلمات بزرگان! 


  • هانیه علیزاده

شاید خداوند انسانی است که سال های سال زندگی کرده است! هر بار به شکلی و هر بار به نحوی و از پس آن همه زندگانی حالا داستان خودش را با آدم ها می نویسد. می نویسد که فراموش نکند که رنج کشیده. که خندیده که ساعت ها بی حرکت نشسته و آسمان ها گریه کرده اند که کوه ها را در نوردیده و حیرت کرده از عظمت! 
هر بار خاطره ای را مرور کرده و در جسمی دمیده! در کالبدی آه کشیده و آدمی زاد خلق شده. ما آن صدای ممتد و گنگ‌یم که زبان گشوده ایم به وصف! ما خط های حامل موسیقی نیستیم . ما نت های بی نهایتیم که کنار هم همان صدای ممتد ازلی ابدی را می سازیم! خدا قبل تر خط های حامل را زندگی کرده است! 


  • هانیه علیزاده

کلمه ها بیهوده بر قامت جمله ها نمی نشینند. نازل می شوند به حجمی که منبع ادراک هست و آدمی زاد از این منبع ادراک خود درکی ندارد. 


به نام کلمه 


من گم شده ام در کلمه ای، در جمله ای ، در نگاهی شاید! درمانده ام  در آستانه ی دری که باز می شود به بی نهایت. من همان لحظه ام که ابلیس اندیشید سجده کند یانه ! من درست همان لحظه ام .

  • هانیه علیزاده
وقتی بچه به دنیا میاد بعد از این که داد و فریادش رو کرد میذارنش روی سینه مادرش که صدای قلب مادرش رو بشنوه و آروم بشه! اون صدا آشناترین صدای ممکن برای نوزاده! صدایی که نه ماه توی یه دنیای دیگه با اون زندگی کرده! وقتی به این دنیا میاد همه ی اون صداهایی که قبلن تو سرش بوده از ببین میره ولی این وسط صدای قلب مادر مثل یه فانوس دریایی برای کشتی های گمشده وسط دریا یه دلگرمیه! یه نور توی تاریکیه ! یه رد آشنا! اون صدا بهش آرامش میده!بهش میگه ! نترس! من هستم! من همونی ام که بهم اعتماد کردی و باهام موندی! توی وجودم ریشه کردی و بزرگ شدی! حالا هم توی بغل منی ! نگران نباش! 
حالا من به دنیا اومدم! این سرِ دنیا! اعتماد کردم و چشم هام رو بستم و از توی تاریکی شب رسیدم به روشنایی آغوش کسی که ناخدای کشتی زندگی من شده! ناخدا هم که نباشه ستاره ی قطبی منه! هر جا گم بشم به اون نگاه می کنم و راه رو پیدا می کنم! اصل اصلش این همه تکیه کردن و اعتماد کردن ترس داره! می ترسی تکیه بدی و ریشه های خودت ضعیف بشن و بعد با یه تکون کوچیک بیافتی اما لذت بی نهایتی داره که شجاعتِ رو به رو شدن با همه چیز رو بهت میده!  گمونم اونی که بهش اعتماد می کنن و بهش تکیه می کنن هم حس عجیب و غریبی داشته باشه! خیلی با شکوهه وقتی یه نفر آدم رو به عنوان تکیه گاه خودش بپذیره! این یعنی اون آدم خیلی مهمه و بزرگ که یکی دیگه(مثل من) بهش اعتماد کرده! وقتی بهش فکر می کنم حس وصف ناپذیری بهم دست میده. 
دنیا پر از حس های کشف نشده ایه که من تصمیم گرفتم همه ی اون ها رو با مردِ زندگیم کشف کنم! مردی که وقتی با اونم ! خودِ خودمم! 
اولین جمعه در اروپا
  • هانیه علیزاده

آدمی را گریزی نیست از این که یه روز بشه کپی برابر اصل مامان باباش! منتها چه اصراریه برای این که بجنگی و ثابت کنی که این طور نیست!؟ 
شاید راز امتدادِ زیستن همین باشد! به امیدِ تغییر ! هر چند واهی!

  • هانیه علیزاده

الف اولش هیچ کس نبود.یک حرف بود.آغاز حروف! بعد شد نشان قامت دوست! نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست .بعد تر شد معشوق من! هو الاول و الاخر ! الف شبیه هیچ کس نبود.الف شبیه معشوق من بود و هیچ کس نبود . الف را فقط من میشناختم و نمی شناختم! الف سوم شخصِ غایبِ همه ی نوشته ها و نانوشته هایم بود. الف همانی بود که کنار همه ی آهنگ ها و تصویرها و حس های خوب دنیا با من بود. من برای الف گریه کرده بودم.برای رسیدن به او جنگیده بودم بی آنکه بدانم و بداند. الف سایه نبود. وجود داشت. سایه ی چیزی نبود.خودش هزار سایه داشت و من همیشه توی سایه هایش گم میشدم از بس وسیع بود و بی نهایت.
حالا الف را میشناسم. حالا الف دیگر گنگ نیست. الف نفس می کشد! دیگر الف به وسعت دنیا نیست!حالا دنیا به وسعتِ الف شده است.دنیا خلاصه شده است در او و من غرق می شوم در چشم هایش،هر بار که نگاهم می کند! 

  • هانیه علیزاده