شکارچی کلمه ها

شکارچی کلمه ها

توی جاده های پیچ در پیچ کوهستانی که سفر کرده باشید حتمن اتفاق افتاده که توی یک پیچ یک هو جاده می پیچد و یا یک هو توی یک سراشیبی می افتید یا منظره ی اطراف تغییر میکند انگار که وارد جاده ی دیگری شده اید . زندگی هم همین طور است . یک روزها و ماه ها و سال هاو اتفاق هایی در زندگی هست که حکم همین پیچ ها را دارد .
بیست و هشت سالگی برای من یکی از همین پیچ ها ست .
پادکست شخصی من در تلگرام : رادیو موج سرگردان
Telegram.me/radiomojesargardan

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

ذهنم مملو از جمعیت پریشانی ست که همه یک نفرند! آنقدر سر و صدا و فکر و کارهای نکرده و خاطرات توی ذهنم انباشته شده که مجال ندارم نفس بکشم. خسته شده ام! مثل دانیال نازی که می گفت توی سرش کارخانه ی چوب بری ست که بی وقفه کار می کند! 
باید بروم کتابی که تویش نوشته بود پیراهنم وطن من است! را پیدا کنم و دوباره بخوانمش! زندگی من خلاصه شده بود در خودم و حالا بسط پیدا کرده به آغوش دیگری! همین تغییر است که وحشت زده ام کرده! همین که برای این جمعیت متراکم و پریشان نمی توانم تصمیمی بگیرم! انگار هیچ چیز دست خودم نیست.فکر می کردم آدم ها بچه دار که شوند به این حالت دچار می شوند! من که فرزندی ندارم! شاید این خودمم که دارم از نو متولد می شوم؟ 
کاش می توانستم نقاشی بکشم! آن وقت دختری را می کشیدم که پیراهنش روی زمین کشیده شده و از میان تهی ست! سرش اندازه ی همه ی آسمان است و موهاش دسته دسته گره خورده به شاخه های درختی!درختی بلند ، بالاتر از آسمان! بعد آن میانه را که تهی است رنگ می کردم ، رنگی که نه سبز باشد و نه آبی ، نه سفید و نه سیاه، نه  قرمز و نه زرد و نه هیچ رنگِ دیگری،رنگ ترس،رنگ عشق، رنگ اندوه، رنگ دوست داشتن،رنگِ نمیدانم.
من ترسیده ام . 
همه ی حرف همین است.


  • هانیه علیزاده

 پاییز پر از حفره های کوچک و بزرگی‌ست که ممکن است هر لحظه سُر بخوری توی آن ها! توی این حفره ها خاطره‌ها! آدم‌هامثل عکس هایی که توی آلبوم جا خوش کرده اند، منتظرند تا دوباره جلو چشمانت جان بگیرند . باران که می بارد یا هوا که ابری می‌شود حواست که نباشد یک هو چشم باز می‌کنی ،می‌بینی گیر افتاده‌ای و  به قول ابتهاج"  با هزار سال بارش شبانه روز هم دل تو وا نمی شود !"

 اما امسال پاییز من فرو رفته‌ام ! در عشق ! در محبت بی‌شک!

و با هزار سال دوری از تو هم ، محبتِ تو از دلم نمی رود!

  • هانیه علیزاده

پنجاهم

۰۱
مهر

به نیمه ی راه که برسی به خودت بستگی داره که به راهی که اومدی و زمانی که گذشته فکر کنی یا به راهی که در پیش داری و ماجراهایی که انتظارت رو می کشن!

هیچ وقت نتونستم بپذیرم که فقط و فقط تو یه مسیر پیش برم! اصلن وقتی یه کاری ، حرفه ای ، هنری ، درسی برام دیگه اون حس رشد رو نداشته باشه نمی تونم ادامه ش بدم! چطور میشه آدم ها میچسبن به داشته هاشون؟ ترسناکه بدون اون چیزهایی که بهت اهدا شده یا به دستشون اوردی تو مسیر زندگی ادامه بدی اما تا وقتی با هر دو دست محکم اون هارو چسبیده باشی نمی تونی چیز دیگه ای رو لمس کنی! حس کنی!  باور کنی! نمی گم خوبه! کلی کار نیمه تموم دارم از مدرک دانشگاه گرفته تا دوره های نصفه نیمه ی زبان و چند تا داستان بلند نیمه تمام که آدم هاش توی دنیای داستان همین جور یخ زده موندن و معلوم نیست تو دلشون چه لیچارهایی بارم می کنن! 
اما وقتی حالم خوب نمیشه با یه لیسانس میخوام چی کارش کنم ؟ وقتی حالم خوب نمیشه با تافل و آیلتس و فلان گرفتن می خوام چی کارش کنم ؟ همیشه یه راهی برای پول در اوردن پیدا میشه حتما که نباید درس خوند و مدرک. داشت ها!؟ 
شاید خودخواهانه باشه اما عمیقا باور دارم که هرکاری رو بخوام می تونم انجام بدم! کافیه تصمیم بگیرم و براش برنامه ریزی کنم و بعد با همه ی وجودم شوق یاد گرفتن و شروع اون کار یا اون عمل رو حس کنم ! هر چند به سختی و با گذر زمان، اما به دستش میارم و انجامش میدم. 
اما باید اعتراف کنم همیشه جرات نداشتم از کارهای نصفه و نیمه و دیوونه بازی هام برای آدم ها بگم! چون این جور وقت ها دیگه خودم نمیشم ، میرم تو قالب آدم های دور و برم و فکر نمی کنم که فلان کار رو تا جایی که حالم رو خوب کرده ادامه دادم ، فکر می کنم که یه کار نصفه و نیمه به بقیه کارهام  اضافه شده! 
این روزها خیلی دارم به این چیزهای فکر می کنم! اصلن همه ش تقصیر مهرماهه ! حس درس خوندن و دانشگاه و آرزوهای قدیمی برای دکتر و استاد شدن رو برای آدم زنده میکنه! اما همه چیز درس خوندن نیست که! 
همین سه تار عزیزم .خودش یه دنیا زندگیه! نیست!؟


  • هانیه علیزاده

چهل و نهم

۲۶
شهریور

یه اتفاقاتی توی زندگی آدمی زاد علی حده نیست!! یعنی ناگزیری از ابتلا بهشون،حالا هر کسی به نحوی! اصلن گمونم خدا خودش اینطور خواسته اگر نه آدمی زادی که ظلوما جهولاست از کجا می تونست بفهمه که پشت ظاهر وحشتناک و مهیب خیلی ماجراها چه جناتی نهفته! 

ثبت یه فقره ازدواج اونم تو شناسنامه ی من از اون اتفاقات وحشتناکی بود که هر وقت بهش فکر می کردم مثل همه ی دخترها ذوق می کردم از عروس شدن اما از اون طرف مثل خیلی از هم سن و سال هام وحشتی سراغم می اومد که سرماش تمام فکرم رو می گرفت و عطای فکر کردن بهش رو به لقاش می بخشیدم !!
اما اتفاقات پیش میرن و چه عجیب آدم هایی رو که همیشه از دور می بینی چنان بهت نزدیک میشن که انگار از ازل با تو عجین بودن! انگار از روز اول که نفس کشیدی ، هواشون رو لمس کردی! مثل جادو می مونه!! انگار که طلسم شده باشی! توی زمان کوتاهی تبدیل میشه به یه آدم با هزار تا نقطه ی اتصال ! هزار تا نقطه ی اتصال به یه آدم دیگه. 
حالا من طلسم شدم و سرمست از تمام اتفاقاتی که داره می افته توی مسیری که نمی دونم به کجا ختم میشه ، افتان و خیزان دارم پیش میرم !! افتان و خیزان چون نابلدم!! چون هنوز ترس دارم!! چون انگار دنیای مست ها انقدرها هم بی حساب و کتاب نیست!! 

مثل بچه ای که تازه به درکی از اشیای اطرافش میرسه شگفت زده ام ! یاد داستان کتاب ادبیات دبیرستانمون افتادم! همون پسری که چشم هاش ضعیف بود و بالاخره یه عینک گرفته بود و تازه می فهمید دنیا چجوریه! همونقدر شگفت زده ! باید زمان بگذر تا همه ی اون چیزهایی رو که توی تاریکی تصوراتم دیده بودم شفاف بشن و دنیای بیرون رو به وضوح ببینم ! 
اما تو مکاشفات میگن که روح آدمی زاد باید توان درک اون چیزی که میبینه رو پیدا کنه! روح من آماده ست یا قراره تو این فرایند در حین مکاشفات رنج بکشه و آماده بشه ! هر چی که هست شیرینی این شفافیت و حس نزدیکی و آشنایی عجیبی که داره تنها دستاویز من واسه پیش رفتن تو این مسیره! 
و چه غم انگیز که دوری همیشه در کمینه! 

  • هانیه علیزاده

هیچُم

۲۶
مرداد

#لسان_الغیب

دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند

پنهان خورید باده که تعزیر می‌کنند

ناموس عشق و رونق عشاق می‌برند

عیب جوان و سرزنش پیر می‌کنند

...

ما از برون در شده مغرور صد فریب

تا خود درون پرده چه تدبیر می‌کنند

...

قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست

قومی دگر حواله به تقدیر می‌کنند

فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر

کاین کارخانه‌ایست که تغییر می‌کنند

می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب

چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند

  • هانیه علیزاده

چهل و هشتم

۲۴
مرداد

- خب چی کار کنیم ؟

# بیا کاری نکنیم ،این‌جوری مطمئن تره!


#درانتظار_گودو

  • هانیه علیزاده

چهل و هفتم

۲۳
مرداد

تو یه دنیای موازی یکی از هانیه ها! دست به سینه وایساده و زل زده به من تو همین دنیایی که هستم و دارم می نویسم. به نظر میاد با خودش میگه با کی شدیم یازده تا دنیای موازی!


  • هانیه علیزاده

چهل و ششم

۱۵
مرداد

به همین باد خنک دنیا وفا نداره ! اگه نه من برای هر بار نشون دادن عکس بچگی هام به بقیه مجبور نبودم 45 بار قسم بخورم که بابا خودمم ، بعد یه نگاه سردی تو چشام داشته باشن ملت و بگن چرا اینجوری شدی پس؟ 

اصلن از همین جا میشه فهمید فقط دنیا اومدیم پنج شش ماه اول اسباب حَظِ بصری ملت رو فراهم کنیم از اون به بعدش رو برنامه نداشتن خب لابد، مگه مامان باباها از فردای بچه خبر دارن  ؟ اگه خبر داشتن که دنیاش نمی اوردن ! 

اگر فرایند تکامل روح آدم ها هم مثل قیافه شون باشه که واقعن جالب میشه ! مثلن روح آدم به بلوغ برسه بعد خدا میدونه کدوم تیکه از افکارش نقش دماغ رو داشته باشن توی دوره ی بلوغ که باد می کنه و کل صورت رو (فکر) فتح می کنه ! کل تفکرات آدم ها که جوش می زنه این هوا ! بعد لابد اگه آدم قرار بوده روحش بالی هم داشته باشه تو همون دوره بلوغ روحی کرک و پرش میریزه بس که فکر می کنه و مغزش تلاش می کنه به یه سمتی متمایل بشه ! این گه بعد از دوره ی گذار چی از روح آدم باقی می مونه ! یا این که تا چندوقت روح آدم با اون سیبیل مسخره ی پشت لب یا ابروهای به هم پیوسته ی دخترونه و صورت پر مو سر می کنه واقعن وحشتناکه ! 
می دونی چند سال طول میکشه تا یه لوسیون یا هر چیز دیگه ای پیدا کنی تا پوستت باهاش سازگاری داشته باشه ؟ برای روح که محصور تو زمان و مکان نیست ممکنه چه اتفاقی بیافته ؟ چند بازه ی روحی و روانی طول میکشه تا آدم بتونه روحش رو صاف و بدون جوش و موهای اضافی کنه و وقتی تو اینه بهش نگاه کنه یه لبخند کوچولو بزنه  ؟ اصلن چندتا حوضچه هست که میشه آدم روحش رو تو اونها بشوره! ! 
دین  ؟ عشق ؟ اندوه ؟ ایمان ؟

  • هانیه علیزاده

اصلن برای همین تیتر ساده این پست رو همین جور ناگفته رها می کنم ! 

پناه-گاه-های گمشده 

  • هانیه علیزاده

چهل و سوم

۰۹
مرداد

اونجاهای زندگی که باید برای خودت یه کارایی انجام بدی خوبه ! هرکاری بتونی انجام میدی حس می کنی، تصمیم می‌گیری اگرم چیزی خراب بشه خودتی .
یه جاهایی که باید درباره چیزی تصمیم بگیری و هزار نفر دیگه انگار دست به سینه‌ وایسادن‌ و نگاهت می‌کنن حس خنثی کردن بمب رو داره .با این فرق که توی اون لحظه انقدر شرایط سخته که همه ی سیم های متصل به بمب انگار قرمزن!
از من بپرسید تو این شرایط ترجیح می‌دم بمب منفجر‌ بشه .هر چه سریع تر!

نه شوق تشویق تماشاچی ها در من و نه توان تحمل سرزنش ها! 
Leave it alone , let see what will happen .ha?! 

  • هانیه علیزاده