پنجاه و دوم
۲۶
مهر
ذهنم مملو از جمعیت پریشانی ست که همه یک نفرند! آنقدر سر و صدا و فکر و کارهای نکرده و خاطرات توی ذهنم انباشته شده که مجال ندارم نفس بکشم. خسته شده ام! مثل دانیال نازی که می گفت توی سرش کارخانه ی چوب بری ست که بی وقفه کار می کند!
باید بروم کتابی که تویش نوشته بود پیراهنم وطن من است! را پیدا کنم و دوباره بخوانمش! زندگی من خلاصه شده بود در خودم و حالا بسط پیدا کرده به آغوش دیگری! همین تغییر است که وحشت زده ام کرده! همین که برای این جمعیت متراکم و پریشان نمی توانم تصمیمی بگیرم! انگار هیچ چیز دست خودم نیست.فکر می کردم آدم ها بچه دار که شوند به این حالت دچار می شوند! من که فرزندی ندارم! شاید این خودمم که دارم از نو متولد می شوم؟
کاش می توانستم نقاشی بکشم! آن وقت دختری را می کشیدم که پیراهنش روی زمین کشیده شده و از میان تهی ست! سرش اندازه ی همه ی آسمان است و موهاش دسته دسته گره خورده به شاخه های درختی!درختی بلند ، بالاتر از آسمان! بعد آن میانه را که تهی است رنگ می کردم ، رنگی که نه سبز باشد و نه آبی ، نه سفید و نه سیاه، نه قرمز و نه زرد و نه هیچ رنگِ دیگری،رنگ ترس،رنگ عشق، رنگ اندوه، رنگ دوست داشتن،رنگِ نمیدانم.
من ترسیده ام .
همه ی حرف همین است.
- ۰ نظر
- ۲۶ مهر ۹۵ ، ۱۶:۱۶
- ۱۰۰ نمایش