شکارچی کلمه ها

شکارچی کلمه ها

توی جاده های پیچ در پیچ کوهستانی که سفر کرده باشید حتمن اتفاق افتاده که توی یک پیچ یک هو جاده می پیچد و یا یک هو توی یک سراشیبی می افتید یا منظره ی اطراف تغییر میکند انگار که وارد جاده ی دیگری شده اید . زندگی هم همین طور است . یک روزها و ماه ها و سال هاو اتفاق هایی در زندگی هست که حکم همین پیچ ها را دارد .
بیست و هشت سالگی برای من یکی از همین پیچ ها ست .
پادکست شخصی من در تلگرام : رادیو موج سرگردان
Telegram.me/radiomojesargardan

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

ز آتش خویش هرکسی می سوخت- نود و سوم

پنجشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۵۶ ب.ظ

 

از یک جایی به بعد در زندگی، آدم ها نمی خواهند دیگر شبیه آدم های دو و بر خودشان باشند. می خواهند خودشان باشند. اما آن یک جایی به بعد کی اتفاق می افتد یا این که خود بودن یعنی چه؟ یک لحظه یا تعریف خاصی ندارد. اصلا نمی شود گفت که این خود فرد است که تصمیمی می گیرد که شبیه بقیه آدم ها نباشد یا این همان آدم های دور و بر هستند که او را به این تصمیم می رسانند؟ مثلا مادر من با همه ی تلاش هایی که برای تربیت دخترش با معیارهای خانواده و اقوام و جامعه ی اطراف خودش  کرد این حس را به من القا می کرد که مثل من نباش. می دانم که روحش هم از این القایاتش به دخترش خبر نداشت اما در ریزترین حرکات و رفتارها و واکنش هایش به مسایل این را به من می آموخت که این طور که من هستم نباش چون چه خودش می دانست یا نه از خودش راضی نبود. هیچ کس از خودش راضی نیست برای همین به دنبال دوباره ساختن خودش در فرزندانش است. دوباره ساختن خودش در مشورت هایی که به دوستانش می دهد. 

یک گروه دوستی دخترانه را در نظر بگیرید که از چهار نفر از پنج نفرشان ازدواج کرده اند و نفر آخر در حال فکر کردن به گزینه هایش برای ازدواج است. او با دوستانش در یک عصر تابستان قرار می گذارد تا برای تصمیمی که می خواهد بگیرد با آن ها مشورت کند. البته که دختر پنجم خودش خوب می داند با کدام یک از خواستگارانش ازدواج خواهد کرد اما نیاز دارد که از طرف آدم های دور و برش هم این تایید را داشته باشد. می خواهد بداند که بعد از ازدواج باز هم در جمع آن ها جای دارد و می تواند حمایت و کمک آن ها را داشته باشد. حمایت و کمک یا همان تجربه! تصور می کنید هرکدام از آن چهار دختر چه حرف هایی در این جمع دوستانه بزنند؟ هر کسی از چیزی حرف می زند که در زمان تصمیم گیری هایش در مورد آن ها دچار تردید بوده است. از بین دو یا سه راهی که در پیش داشته یکی را انتخاب کرده و حالا بعد از گذشت زمان مدام فکر می کند که اگر راه دیگر را انتخاب می کرد چطور میشد؟ فکر می کنید هر کدام از آن چهار دختری راهی را که خودش رفته به دختر پنجم پیشنهاد می دهد یا راهی را که نرفته و حالا بعد از گذر زمان فکر می کند بهتر بود آن را انتخاب می کرد؟ 

پیچیده اش نکنم! این عذابی که بعد از هر تصمیم گریبان ثانیه های ساکت و لحظه های گنگ و طولانی توی مترو و اتوبوس را می گیرد و مغزت را در حد گدازه های آتش فشان ها داغ می کند کشنده است. هر چقدر هم که حواست را پرت کنی گازهای سمی اش رهایت نمی کنند . اثر خودشان را می گذارند. چطور می شود به آرامش ذهنی رسید. به این که چیزی که گذشت، گذشته است و چیزی که نیامده نگرانی ندارد و اصلا نمی شود درباره اش فکر کرد چه برسد به این که تصمیم گرفت! 

 

هیچ کس آتشی نمی افروخت 

ز آتش خویش هرکسی می سوخت

شاعر: صغیر اصفهانی

 

  • هانیه علیزاده

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی