شکارچی کلمه ها

شکارچی کلمه ها

توی جاده های پیچ در پیچ کوهستانی که سفر کرده باشید حتمن اتفاق افتاده که توی یک پیچ یک هو جاده می پیچد و یا یک هو توی یک سراشیبی می افتید یا منظره ی اطراف تغییر میکند انگار که وارد جاده ی دیگری شده اید . زندگی هم همین طور است . یک روزها و ماه ها و سال هاو اتفاق هایی در زندگی هست که حکم همین پیچ ها را دارد .
بیست و هشت سالگی برای من یکی از همین پیچ ها ست .
پادکست شخصی من در تلگرام : رادیو موج سرگردان
Telegram.me/radiomojesargardan

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

اصلن بعضی اسم و فامیلی ها یک جور خاصی هستند ، موزون و حتا قافیه دار جوری که اگر صاحب آن ها شاعر یا نویسنده یا خواننده یا حتا جنایتکار شود ، آدم فکر میکند از اول فکر کرده اندکه اسم او را طوری انتخاب کنند که اگر هرکدام از اینها شد یک جور تناسبی باهم داشته باشند  .

خودمن وقتی می خواهم یک کتابی چیزی بدون شناخت  بخرم و خودم را غافل گیر کنم به اسم نویسنده ها هم خیلی توجه میکنم . اصلن یک اسم هایی آدم را مطمئن میکنندکه این آدم نویسنده است .مثلن حامد اسماعیلیون را نمی شناختم ، اولین بار که کتابی از او دیدم حس کردم بیش تر به این آدم می خورد در یک آزمایشگاه کار کند تا این که نویسنده باشد اما اسم مهدی ربی را که دیدم یک چیزی در درون م گفت که این آدم نویسنده است  . البته این به معنی نیست که حس من همیشه درست کار کرده باشد  . مثلن کیکاووس یاکیده بیش تر شبیه اسم یک گیاه است تا اسم یک بازیگر آن هم با آن صدا . 

ولی خودمانیم همین مهدیه محمدخانی خواننده خوشگل و خوش صدا اصلن اسم و فامیلی اش نشان نمی داد که روزی این طور زیر آواز بزند . نهایت ش می خورد رادیولوژیست یک بیمارستان کودکان در یزد باشد  .

یک مدل اسم و فامیلی هایی هم هستند که آدم فکر می کند پدرو مادر این ها مثلن دوست داشته اند چهارتا بچه داشته باشند اما خب به هر دلیلی نمی شده پس همه ی آن چهار بچه را در اسم یک بچه خلاصه کرده اند مثل علی رضا محمد صادق زاده . البته این جوری بد هم نیست؛ بچه که بزرگ شد می تواند هر جایی خودش را به هر کدام از اسم ها که دلش میخواهد معرفی کند و شاید این طور می شود که  به همین سادگی آدم ها دچار بحران هویتی می شوند و برای هر اسم شان یک شخصیت جدا می تراشند  .

یک اسم و فامیلی هایی هم هستند که اصلن داد می زنند ما آدم معمولی هستیم  . آن اسم و فامیلی هایی که خیلی تکراری هستند هم که داد زدن ندارد اصلن ساکت یک گوشه هم بایستند معلوم است که معمولی هستند . مثلن همین هانیه علیزاده  . اصل اصل ش اسم و فامیلی اصلی من بیش تر شبیه اسم و فامیلی یک نماینده ی مجلس یا پژوهش گر آثار باستانی ست  . اصلن حس یک آدم انقلابی و آشوب گر یا یک آدم ساختار شکن نیست  . یاد علیرضا بدیع افتادم . چقدر فامیلی این آدم به شاعر بودن ش کمک می کند .

حسین علیزاده و محمد علیزاده هم از آن اسم و فامیلی های خیلی معمولی است که خب فکر کنم یکی در ده بیست سال از این آدم معمولی ها خاص شود خیلی خرق عادت نباشد  . انگار اسم و فامیلی های خاص در یک جلسه بین خودشان بگویند : خب خیلی هم نمی شود این جوری ادامه داد ! این طوری از خاص بودن مان کم می شود بگذارید یکی دو تا از این اسم معمولی ها هم بیایند عرض اندام کنند تا خاص بودن ما همچنان توی چشم باشد  .

البته می شود این را هم گفت که این قضیه ی اسم ها و آدم ها شبیه قضیه ی مرغ و تخم مرغ هم هست  . نمی شود گفت که چون آن آدم ها خاص بوده اند این اسم و فامیلی ها خاص شده اند یا چون اسم و فامیلی ها خاص بوده اند این آدم ها را هل داده اند به سمت خاص شدن  ، که ناگفته نماند این وسط آدم های زیادی خاص شده اندو اسم فامیلی خاص برای خودشان انتخاب کرده اند که خیلی خاص تر شوند . خاص خاص خاص !



  • هانیه علیزاده

از صبح مدام به وبلاگ م و پست های پیج گوگل پلاس م فکر می کنم  . این که آیا واقعن این سطح دغدغه ست که من دارم ؟ خب چه وضعشه ؟! تازه وبلاگ م که اوضاعش خیلی ناله و تنها و این هاست باز پیج پلاس م بازار شام گونه تر است  و همه چیز می نویسم . :") 

بعد سوار تاکسی دوم که شدم فکر کردم که خب که چه ؟! دغدغه ام این چیزها که هست نباشد چه باشد خب ؟ نگران   کمبود اکسیژن ماهی های شمال غربی اقیانوس ارام باشم  ؟ یا نگران بسط پیدا کردن! (expanding) منظومه ی شمسی ؟  یا این که اصلن مملکت چرا این جور است که این همه بدبخت داریم و آن همه خیلی خوشبخت ؟! 

اصل اصل ش من توی کارهای خودم و خاطرات و تصمیم هایی که گوشه ی جنوب شرقی ذهن م مانده اند و خاک می خورند مانده ام ! مثلن از همان خیلی وقت ها هی آرزو داشت م شبیه فیلم های سینمایی یک هو یک اتفاق هیجان انگیز عاشقانه ! یا کاری بیافتد و اصلن زندگی ام بشود خود خود آن فیلم . هی رویا پردازی کردم که کاش یک روز را شبیه همان دخترک توی فیلم before sunrise  تجربه کنم ! یا یکی را که به قول این فرنگی ها بهش کراش داشتم یک جایی بینم و بعد هم happily ever after  و این ها ! والاع ! مگر از جان زندگی چه می خواهم ؟ البته از حق نگذریم من از جان زندگی خیلی چیزها می خواهم تا الان زندگی هرچقدر گنگ و بی شعور هم باشد باید فهمیده باشد  . 

قبل از این سجاد افشاریان که خیلی رسوا طور !  به کراشی که به او داشتم اعتراف کردم ، یک کراشی هم داشتم به مهدی سلوکی آن هم آن وقت ها که نوجوان بودم و ... . بعد تر مهدی سلوکی را با اردوی دبیرستان که محلات رفته بودیم دیدم و شد ان چه نباید می شد  . کلی دختر ها دوره اش کرده بودند و هی عکس و امضا و ... همان جابود که عطای ش را به لقایش بخشیدم و بی تعارف دیگر هیچ وقت حتا به مخیله ام خطور نکرد کراش پیدا کنم به کسی  . اصل اصل ش از هر کی هم که خوشم می آمد هی با خودم می گفتم این هم مثل بقیه ! اما ته ته ته ش دلم همان  before sunrise  یا همین آخری ها شبیه آخر فیلم نیمه شب در پاریس که بازیگر اصلی توی باران دخترک آن بازارچه را دید و ... 

حالا هم که این همه بزرگ شده ام ! هنوز هم ان رویاها را دارم و هی فکر می کنم که می شود . آخر چیز مهمی نیست که نشود ! همین افشاریانی که این همه درگیرش شده ام ، همین جا بیخ گوش ماست ،همین تهران خودمان  ...

توی فیلم یه چیزهایی هست که نمی دونی ، یک صحنه ای هست که علی مصفا از هیپنوتیزم و این که به دختری که سال ها قبل با او بوده است و چیزی به او نگفته است می گوید . لیلا حاتمی می گوید : خب کاری نداره . بهش زنگ می زدی و می گفتی .بعد خودش نمی تواند . خب من هم به این فکر می کنم که خب ته ته ش همین تهران خودمان ، ته ته  ش ببینی کراش ت را ! باید چی گفت ؟ هر چی فکر می کنم ته ته اش می شود گفت یه چیزهایی هست که نمی دونی ! 

ولی خب می شود یک روز خوب را گذراند و بعد هی دل تنگ شد برای همان روز خوب و هیجان های ش ! حتا آن یک روز می تواند ادامه پیدا کند خب (مگه چیه ! )حالا این یک روز خوبی هم که می گویم خیلی شرقی طور و سالم وار ! نه یک روز فرنگی ها و کراش وار آن ها ! خب آدم فکر می کند باکسی که باچند بار دیدن ان هم توی تلویزیون و اینستا و اینترنت و این ها ! این همه حال ش خوب شده است و انرژی گرفته است ،خب فکر کن با این آدم معاشرت کنی و نشست و برخاست کنی و حرف بزنی و اصلن خوب نگاهش کنی :)

ولی همان جیغ و ذوق های بقیه و ضعف کردن این و آن برای من کافی است که باز هم عطای کراش را به لقایش ببخش م . اصل ش ضعف کردن بقیه انگار از خاص بودن کراش تو کم می کند .این که فکر می کنی که من به فلانی کراش دارم به هزار و یک دلیل به غیر از هزار و یک دلیل بقیه ! اما خب اصلش کراش که دلیل نمی خواهد  . آدم دلش ضعف می کند !  اصلن این unique  بودن پدر من و خیلی های دیگر را در آورده است  .بعد خب یک خوشحال درون هم بهم می گوید که unique  بودن این جا به میزان تحویل گرفته شدن از طرف کراش هم مربوط می شود . خیلی ریاضی طور ! 

اصلن تمرکز ندارم .


این بود سطح دغدغه ی من !




  • هانیه علیزاده

این روزها آدم های زیادی در من حضور دارند . این ناراحتم می کند . برای یک ثانیه فکرم آزاد نیست و هر دم یکی هست که توی سرم بیاید و فکرم را به خودش مشغول کند . قبل تر ها که مدرسه می رفتم و بعد تر که دانش گاه و بعداز آن هم دور همی های دوستان صمیمی ، وقتی چیزی ذهنم را مشغول می کرد آن قدر درباره اش حرف می زدم که ارزشش را برایم از دست بدهد تا جایی که حتا همان موضوعی که برای م حاد و سخت بود به مسخره کشیده می شد و کلن از سرم بیرون می رفت  . اصل ش این را باور دارم که وقتی درباره ی چیزی زیاد حرف بزنی دو اتفاق ممکن است بیافتد ؛ یکی همین که بی ارزش شود و وقتی درباره اش حرف بزنی برای ت روشن شود که آن قدرها هم ان آدم یا آن مساله که توبزرگش کرده ای ، بزرگ و مهم نیست و دیگری این که ممکن بود بیش تر در جان ، فکرت ، ریشه کند . یعنی وقتی درباره اش حرف بزنی انگار که رنگ را از قوطی کوچک ش بیرون بریزی و همه جا را رنگ بگیرد .

این روزها کم تر دوستان م را می بینم و حتا وقتی می بینم کم تر درباره ی چیزهایی که برای م مهم است با آن ها صحبت می کنم  . حس می کنم هر کدام مان آن قدر درگیری های فکری و مشکلات فردی و خانوادگی و این چیزها داریم که کششی برای به اشتراک گذاشتن آن ها از طرف مقابل حس نکنیم  .  چندباری سعی کردم اتفاقات جالب یا خنده دار یا حتا چیزهایی که ذهنم را درگیر کرده بود و فقط میخواستم تعریف شان کنم که از شرشان خلاص شوم را برای برادرم تعریف کنم اما واقعنحس کردم که گوش نمی دهد ، مادرم هم همین طور ، یک جوری نگاه میکنند کهخب که چی ؟! کجای این جالب یاهیجان انگیز بود که تو این طور خودت را برای تعریف کردن ش هلاک می کنی ! چند باری هم برای دوستان م سعی کردم تعریف کنم طبق معمول بحث رفت طرف عشق و عاشقی و تنهایی و بدبختی و مردم چه خوشبخت ان و ... و خلاصه همه جا به جز ان جایی که بابا ! خیلی ساده ست ! من فقط می خواستم حرف بزنم همین ! تحلیل نمیخوام ، بررسی و نقد نمی خوام . حرف بزنیم .بیاید مکالمه داشته باشیم  . 

این جا بود که فکر کردم چه قدر لازم است یک نفر باشد که وقت های خالی همزمان با هم داشته باشیم یا حداقل اینقدری به هم وصل باشیم که لزوم گوش دادن به حرف های همدیگر را بفهمیم  . حالا اگر این وسط ادم و ها و اتفاقات مختلف را با یک دیدگاه ببینیم و جالب بودن یا مسخره بودن یا مهم بودن و نبودن شان برایمان در یک مرتبه باشد که نور علی نور است  . این که می گویند آدم وقتی پیر می شود یکی را می خواهد که همدم و مونس اش باشد را حالا می فهمم . درست است که روز به روز آدم های جدید وارد زندگی های مان می شوند ولی لزومن آدمی که سرش شلوغ است و کلی کار دارد و حتا کلی دوست و رفیق ، آدمی نیست که تنها نباشد  .

این که یکی باشد که زندگی تو بخشی از زندگی او و زندگی او بخشی از زندگی تو باشد واقعن مهم است  . شبیه این دایره ها که برای توضیح مفهوم مجموعه ها و اشتراک و اجتماع ان ها در مدرسه استفاده می کردند  . دو تا دایره که تا حدودی مرزهای خود را از بین برده اند و وارد مرزهای همدیگر شده اند و حالا کلی مرز مشترک دارند . کلی اشتراک ! خب معلوم است که این طور که باشد هر چقدر هم سرگشته ی قسمت های دیگر دایره باشی بالاخره خیالت راحت است که بایکی مرز مشترک داری و میتوانی به آن پناه ببری  وهم خودت باشد هم بخشی از او ! هم خودش باشد و هم بخشی از تو ! خب آن وقت است که دیگر تنهایی معنا ندارد  .

حالا اگر این دایره ها به اجتماع برسند هم که یعنی همان عشق !


  • هانیه علیزاده

نهم

۱۲
آبان

الان دقیقن نمی دانم فحش و فضیحت هایی که بلدم ، بار خودم کنم یا این رسانه ی بیان ! یا چی ؟ که ده ها بار تلاش کردم که وارد سیستم شوم و هر بار به دلیلی نشد . کلی حرف این وسط ها یادم رفت و ننوشتم  .

بالاخره با بازیابی پسوورد و این بساط ها وارد شدم  .

آبان ماه و این همه سرما  ؟ خیلی خوب است  . خیلی  . دو سه روز بود که عجیب های ! بودم . انگار که توی هوا، توی باران یک جور مخدر باشد که مست م کند . که حالم را خوش کند . اصلن یکجور خاصی بی هیچ حس تنهایی و بدبختی و این چیزها حالم خوب بود و هست هنوز . آفتاب که بیرون می زند انگار حالم گرفته می شود  . همه چیز شفاف و عریان می شود اما در روزهای بارانی یک جور مه گرفتگی و گنگی توی هوا و رفتار آدم ها و حتا خیابان ها هست که سر خوشم می کند . انگار که چشم هایت را روی دردها و غصه ها و این همه بودن ، این همه حضور از شدت بروز ، ببندی و فقط خودت را ببینی ، حتا گم شدنت بین ان همه آدم و آن همه سرگشتگی نبینی .

این مدت که ننوشتم درگیر یک کار تئاتر بودم با عنوان منشی صحنه ! کاری که خب علی الظاهر تیم حرفه ای دارد  اما دریغ از اخلاق و نتیجه گیری این که اصلن تئاتر دوست ندارم . صد رحمت به همین تولید تلویرپزیونی خودمان . خب که چه !  دو زار سواد یاد می گیرید به همه میخندید ! اصلن یک لحظه این آدم های باسواد به این فکر کرده اند که آن ها معلمی بلد نیستند ، نه این که بقیه شاگردی بلد نباشند . حالا که زمان قراردادم تمام شد؛ ترجیح دادم به پای تاخیر ها و بی برنامگی هایشان نمانم و به سواحل زندگی معمولی برگردم . صبح ها کار و بعد از ظهر ها خودم و خانواده و دوستانم و سازم  .

این وسط ها عمه هم می شوم که بسی خوب است و خوشحال کننده :)

اصلن انگیزهام برای یاد گرفتن سازم و کلن موسیقی هم به شدت زیاد شده است  . 

برای پادکست کارهایی کرده ام و از چند نفر دعوت به همکاری کرده ام اما خب حالا حالا ها وقت می برد  .

اما درباره ی اسم ش هم به نتایجی رسیده ام ! همین روزها نهایی اش می کنم  . 

بعد از کلی مدت امده ام اینجا و آن قدر حرف دارم که هر کدام برای خودش یک پست جداگانه است، اما مجال نیست  !

آها! در همین کار تئاتر یک نوازنده ی درویش مسلک هم ازنزدیک دیدم با سبیل مهر شده و موهای شهلا گونه و سازی که واقعن جادویی ست ! تنبور ! این هم برای م جالب بود!


  • هانیه علیزاده