شکارچی کلمه ها

شکارچی کلمه ها

توی جاده های پیچ در پیچ کوهستانی که سفر کرده باشید حتمن اتفاق افتاده که توی یک پیچ یک هو جاده می پیچد و یا یک هو توی یک سراشیبی می افتید یا منظره ی اطراف تغییر میکند انگار که وارد جاده ی دیگری شده اید . زندگی هم همین طور است . یک روزها و ماه ها و سال هاو اتفاق هایی در زندگی هست که حکم همین پیچ ها را دارد .
بیست و هشت سالگی برای من یکی از همین پیچ ها ست .
پادکست شخصی من در تلگرام : رادیو موج سرگردان
Telegram.me/radiomojesargardan

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

معلم درباره با هم زندگی کردن حرف می زد. موهای کوتاهش فرانسوی بود و لباس های بلندش ریشه های الجزایری بودنش را نشان می داد. گفت درباره ی با هم زندگی کردن بنویسید. این که وقتی این کلمات را می شنوید چه چیزی به ذهن شما می رسد؟ نوشتم با هم زندگی کردن فقط در کنار هم بودن یک عده آدم نیست. باید شناخت و درک کرد و تحمل کرد.

گفت اول باید فهمید. چون وقتی چیزی را نفهمی یا بد بفهمی ، نمی پذیری. باید فهمید که تفاوت هست. تفاوت در فرهنگ در دین در ملیت در رنگ پوست در زبان . وقتی بفهمی که تفاوت وجود دارد بعد می پذیری. وقتی بپذیری تحمل می کنی. چون می دانی که این آدم متفاوت است. مرحله بالاتر از این ها احترام گذاشتن است. وقتی حرف از برادری انسان ها زده می شود یعنی همه از یک خانواده اند و در یک خانواده با همه برابر رفتار می شود. فکرم رفت به هزار هزار نابرابری. گفت وقتی نابرابر رفتار می شود نمی توان ادعای برادری داشت پس نمی توان ادعا کرد که خانواده هستیم.

حالا اگر این وسط یکی گفت من نژادپرستم. نگفت اما نشان داد که هست. حالا تکلیف خانواده چیست؟ مگر نگفتیم پذیرش اختلاف؟ مگر نگفتیم احترام؟ حالا باید چه کرد؟ گفتم حرف او غیر منطقی است. نمی شود هر حرفی را پذیرفت و تحمل کرد و احترام گذاشت. گفت او خودش را از جامعه ای که می خواهد با هم زندگی کند و به یک سری اصول پایبند باشد بیرون کشیده است. او بیرون از خانواده است و ما برای آدم هایی که می خواهند بیرون باشند نمی توانیم کاری کنیم. گفت در هرجامعه ای ارزش های متفاوتی است. هر بچه ای که متولد می شود در خانواده ، در مدرسه و در جامعه تعلیم می بیند؟ چه چیزی را فرا می گیرد؟ غیر از این است که ارزش های جامعه را؟ ارزش های خانواده را ؟ پس کسی نمی تواند از ثمره ی جامعه اش شانه خالی کند.

از ارتباط برقرار کردن گفت و این که بین داشته های خودمان و بقیه ارتباط برقرار کنیم. وقتی شناخت پیدا کنی ، وقتی اتعطاف پذیر باشی، جا برای ارتباط برقرار کردن پیدا می شود. دیگری کیست ؟ هر کسی غیر از من. وقتی من با خودم ارتباط برقرار نکنم وقتی به خودم احترام نگذارم ،دیگری برای من تعریفی نخواهد داشت.


شعار آزادی برابری و براردی روی یک چهارم دیوارهای فرانسه نوشته شده است اما گفت که هر سه دقیقه یک زن از خشونت خانگی در فرانسه کشته می شود. گفت که حقوق زن ها از مردها در برخی ادارات و شرکت ها و کارگاه ها و کارخانه ها کم تر است ، کارفرماها حاضرند جریمه پرداخت کنند اما شیوه پرداخت حقوق خود را تغییر ندهند. کم تر از پنجاه سال است که حقوق زن در فرانسه در حال اجراست و زن ها می توانند حساب بانکی جدا و حق رای داشته باشند اما درست زمانی که بر سر حق رای زنان در فرانسه دعوا بود ، زن های ترک سال ها بود که رای می دادند. 

فکر کردم همیشه آن که حرف می زند عمل نمی کند. باید گذاشت همه حرف بزنند و بعد کار خود را کار کرد. باید شومن بودن را بلد بود. 

 

 


  • هانیه علیزاده

هفتاد و سوم

۱۳
اسفند
چشم هایت را در می اوردی و می دادی به آدم ها تا ببینند دنیا از نگاه تو چگونه ست . قلبت را در می اوردی و می دادی دستش تا بداند چطور آتش گرفته است. روحت را مثل لباس میدادی تا به تن کند و بداند چه بر تو گذشته است.

از اتاق فرمان اشاره می کنن قلم و نوشتن برای همین چیزهاست خب. 


  • هانیه علیزاده

هفتاد و دوم

۱۰
اسفند
توی یکی از همین سریال هایی که می خواهند هرچی خوشگل و جینگل مستون توی دنیا هست را بازیگر کنند نشان میداد که برق همه ی دنیا قطع شده و آدم ها برگشته اند به سبک زندگی اجدادشان. نه راه ارتباطی ای هست نه صنعتی نه کاری. نه ایمیلی ارسال می شود و نه گوشی ای شارژ دارد که عکس بگیرد و بفرستد برای شبکه های ماهواره ای و بگوید خاک بر سر این دولت مردها و دولت زن ها که ما را بدبخت کرده اند و کو خان و سپه سالار که بزند توی سرمان و ما نفهمیم و برای فرزند و نوادگان و نبیره و ندیده ش آرزوی سلامتی کنیم. 
القصه چیزی اگر مانده بود همان کتاب بود و عکس هایی که چاپ شده بودند و نامه هایی که نوشته شده بود. یعنی الباقی همه باد هوا! رفت که رفت. بی هیچ ردی! 

می گوید با چشم هایت عکس بگیر. می گوید حرف هایت را همان لحظه که توی سرت دور دور می زنند که بروند توی کلمه ها و تغییر شکل بدهند و بیرون بریزند بزن. فکر کن امروز آخرین روز است.

از عشق می ترسید و گفت 
از عشق می ترسید و رفت 
  • هانیه علیزاده