شکارچی کلمه ها

شکارچی کلمه ها

توی جاده های پیچ در پیچ کوهستانی که سفر کرده باشید حتمن اتفاق افتاده که توی یک پیچ یک هو جاده می پیچد و یا یک هو توی یک سراشیبی می افتید یا منظره ی اطراف تغییر میکند انگار که وارد جاده ی دیگری شده اید . زندگی هم همین طور است . یک روزها و ماه ها و سال هاو اتفاق هایی در زندگی هست که حکم همین پیچ ها را دارد .
بیست و هشت سالگی برای من یکی از همین پیچ ها ست .
پادکست شخصی من در تلگرام : رادیو موج سرگردان
Telegram.me/radiomojesargardan

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

پنجم

۳۰
مرداد
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۳
  • ۱۹۳ نمایش
  • هانیه علیزاده

چهارم

۲۴
مرداد

چرااصلن اصلن اصلن به دانشگاه رفتن و درس خواندن علاقه ندارم ! نمی دانم . هی همه هی درس می خوانند و هی ارشد و دکترا میگیرند هی من عین خیالم نیست . کاش می شد ومی خواندم . اصلن فکر میکنم عمرم هدر می رود با دانشگاه رفتن .

عوضش چند روز مانده به تولدم تصمیم گرفته ام خواننده شوم . خب این هم یک جور خواندن است  . بقیه درس بخواننند،  من آواز.  خیلی خوشحال و با اعتماد به نفس ته صدایم شبیه مهسا وحدت است  . تنها که باشم هم می خوانم . در فکرم که آیا هزینه کنم برای کلاس ؟ بروم تستی چیزی بدهم یا نه ؟! سازم راکه خیلی کم تمرین می کنم و اصلن ان طور که باید پیشرفت ندارم . :( اما بالاخره درست می شود یعنی تمرینم را بیش تر می کنم و درست می شود  .

ببینم می توانم با خودم به نتیجه برسم که بروم دنبال یاد گرفتن آواز یا نه . 

نقدن که این روزها بانو سپیده سادات می خواند بیا بیا بنشین به برم و من هی فکر میکنم موسیقی مرا به خودش می خواند مثلن .

بروم بشینم یک گوشه ای بزنم زیر آواز و یکی از دور بشنود و بیاید نزدیک و کشفم کند . کاش یکی ، یک هو کشفم کند  .

می دانم که اگر به خودم باشد اعتماد به نفسش را ندارم بروم پیش یک استاد و بگویم من می خوانم ، تو بشنو ، نظر بده .

چرافکر می کنم در چهل سالگی خواننده ای با صدای افسونگر و پخته خواهم شد  ؟!


  • هانیه علیزاده

سوم

۲۰
مرداد

اصل اصل اصل ش را همه می دانیم . دل کندن سخت است . از هرچیزی که می خواهد باشد .  
اما برای من تغییر شغل سخت تر است چون خوب می دانم آدم کارهای روتین و روزمره نیستم . هر روز صبح مدرسه بروم و روزم را گوشه ی اتاق بگذرانم و ته ته ته ش ماجرای شیطنت های یک دانش آموز مرا هیجان زده کند یا ازدواج وبچه دار شدن فلان معلم . دور همی های معلم ها در زنگ تفریح و حرف های روزمره زنانه بماند  . 
من سرم درد می کند برای دردسر  . برای سختی برای کارهایی که استرس و تنش دارند . چرا باید رها کنم و بروم . فقط به خاطر آینده ؟ یعنی من بیمه باشم زندگی ام درست می شود ؟ اصلن کی گفته من سن م به ان جا ها می رسد یا اصلن کی گفته که من تا ان وقت ها ان قدر پولدار نشده ام که مختصر در امد بازنشستگی را لازم داشته باشم یا نباشم ؟ 
شاید هم به قول دایی جان یک پدر سوخته ای پیدا شد و اصلن مسیر زندگی ما را تغییر داد  . 
این ها بهانه ست  . من هم خسته شده ام و هم نمی توانم دل بکنم . از این جا رانده از آن جا مانده . 
خواب لاک پشت دیدم . یک لاک پشت سفید وسط کوچه رو به خانه ی ما ایستاده بود  ، رفتم اوردمش توی خانه . تعبیرش این بود که اوضاع خوب می شود . یعنی ممکن است تو از راه برسی ؟ 
هنوز دارم حساب می کنم  که اگر آدم متولد 67 باشد ،امسال 27 ساله می شود یا 28 ساله ؟ 
موهای سفیدم بیش تر شده اند  .یا باید کوتاه کوتاه کوتاه شان کنم یا دنبال یک رنگ موی بهتر باشم که این همه سفیدی توی ذوق این همه حس خوب بزرگ شدن و یاد گرفتن و تجربه کردن و دانسته هایم نزند . 
من این روزها را از هجده سالگی بیش تر دوست دارم . 

  • هانیه علیزاده

دوم -1

۱۲
مرداد

حوالی نگاه تو پر است از بهانه های نرفتن

بگذار از قطار جا بمانم

این جا هیچ وقت کسی ایستگاه آخر را ندیده است .


هانیه 

  • هانیه علیزاده

دوم

۱۲
مرداد
نوجوان که بودم سه تا آرزو داشتم : این که بروم کربلا ! این که سه تار بنوازم و این که از ایران بروم . 
اصلن نمی دانم  آنوقت ها چرا دقیقن این آرزوها را داشتم  ، اما الان هنوز هم این سه تا آرزو را دارم . اولی را اولین فرصت عملی می کنم ، سه تار را دارم یاد می گیرم و رفتن از ایران ...
همین چند روز با یک آدم بی ربط به خودم و زندگی ام حرف رفتن شد و آنقدر حرف زدیم که من گریه ام گرفت و همان جا منصرف شدم . مفصل تر از آن است که بخواهم این جا بنویسمش  . اما توی این دنیا باید همه چیز را نسبت به هم سنجید . این که من بروم مهم تر است یا این که پدر و مادرم آرامش داشته باشند ؟ این که من مدام در فکر مهاجرت باشم و روزهای خوبم را با خواسته ای که دنیایی از مشکلات و تنش ها را در پی دارد بگذرانم بهتر است یا این که سعی کنم دنیایی را بیرون از ایران انتظارش را دارم در خانواده ی آینده ی خودم بسازم( خیلی شعاری) ! البته که جامعه را نمی شود تغییر داد .
با این که به شدت مخالفم که آدم ها به خاطر دیگران ،آن دیگران هرکسی می خواهد باشد  ، تصمیم ها و مسیر زندگی اش را تغییر دهد ، چون عمیقن باور دارم پشیمانی به دنبال دارد ، اما به هر حال تا اطلاع ثانوی (شاید تا همیشه )  فکر رفتن از ایران را کامل کنار می گذارم و حسابی را که برای پس انداز پول فقط برای این کار گذاشته بودم خالی می کنم و یک جور دیگر خرجش می کنم  . اگر چند ماه پیش بود تا حالا ده تا سیگار کشیده بودم اما آن را هم کنار گذاشته ام ! ادا بود . حالا فقط می زنم زیر آواز و کلمه ها را برای آرزوهایی که با تصمیم هایم می سوزند ، دود می کنم  . 

  • هانیه علیزاده

اول

۱۰
مرداد

وقتی جلوی این درهای اتوماتیک که الابختکی جلویشان که بایستی باز می شوند، می ایستم و با آن صدای پیوسته و آرام، درها سر می خورند و کنار می روند ؛ حس شاهزاده ها و ملکه های توی قصه ها بهم دست می دهد . اگر می خواستم از بین تمام شاهزاده ها و ملکه ها یکی را انتخاب کنم که جای آن باشم شهرزاد را انتخاب میکردم  . نه این که فکر کنید از بین زنان تاریخ سرزمینم و از بین ملکه ها و شاهدخت ها فقط شهرزاد و تهمینه را می شناسم ، نه ! خیلی ها را می شناسم و درباره شان خوانده ام اما شهرحذف فرمت متنزاد فرق دارد .

شهرزاد جادوی قصه رامی شناسد ، جادوی کلمه ها را و شرط می بندم که صدای دلنشینی هم داشته است . می گویند هر هزار و یک سال یک بار زنی مثل شهرزاد پیدا می شود .  یعنی توی این هزار و یک سال که می گذرد و شهرزادی در کار نیست چه بلایی سر قصه ها می آید ؟ کلمه ها سرگردان کدام قصه می شوند ؟ نه ! نمی شود ! بی شهرزاد قصه گو هم کلمه ها و قصه ها راه خود را توی شب های بلند پیدا میکنند و افسون گری زن ها سرجای خودش می ماند .

فقط ماجرا این است که همیشه کسی پیدا نمی شود که هزار و یک شب ش را بنویسد و کتاب کند و اصلن وبلاگ کند .

هزار و یک شب که نه اما هزار و یک پست شاید :)




  • هانیه علیزاده