شکارچی کلمه ها

شکارچی کلمه ها

توی جاده های پیچ در پیچ کوهستانی که سفر کرده باشید حتمن اتفاق افتاده که توی یک پیچ یک هو جاده می پیچد و یا یک هو توی یک سراشیبی می افتید یا منظره ی اطراف تغییر میکند انگار که وارد جاده ی دیگری شده اید . زندگی هم همین طور است . یک روزها و ماه ها و سال هاو اتفاق هایی در زندگی هست که حکم همین پیچ ها را دارد .
بیست و هشت سالگی برای من یکی از همین پیچ ها ست .
پادکست شخصی من در تلگرام : رادیو موج سرگردان
Telegram.me/radiomojesargardan

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

سی ام

۲۱
اسفند

آدم ها حافظه ی جانبی ندارند ، زندگی را هم توی قرعه کشی برنده نشده اند که به یک خاطره ! یک حس ! یک اشتباه ! یک آدم دیگر بفروشند . اما زندگی شبیه حراج های آخر سال است ! هر روزش !
 ذره ذره زندگی را می فروشی  به آدم ها ! به اتفاقات ! به کسانی که می آیند و خاطره می سازند و می روند ! این وسط ها هم تا مشتری بعدی از راه برسد دست زیر چانه می گذاری و فکر می کنی به تکه هایی از روحت که دیگر نیست ! که فروخته ای و چقدر بد که غصه می خوری برای آن چه باقی مانده است ! 
چقدر بیچاره ایم ماهایی که کسی را نداریم همه ی زندگی را نه که بفروشیم ؛ تقدیمش کنیم و بدانیم پشیمان نمی شویم ! 
در زندگی را هم که ببندی بوی ماندگی می گیری و می پوسی ! 


  • هانیه علیزاده

بیست و نهم

۱۸
اسفند

بیش تر توی وبلاگ می نویسم چون تلگرام را روی لب تاب نصب کرده ام و مدام در حال نوشتن متن های سفارشی هستم !
 حالا دلم می خواهد یکی باشد تا خود صبح حرف بزنیم ! به یاد یاهو مسنجر ! چه خوب بود ! آن قدر هیجان زده بودیم از این راه ارتباطی که شب تا صبح با دوستانی که صبح در مدرسه قرار بود ببینیم حرف می زدیم !
چت روم ها اوایل عالی بود ! دروغ نمی گفتی ! از کتاب و شعر تا دانشگاه و دعواهای سیاسی ! چقدر الکی دلمان تنگ می شد برای آدم هایی که چراغ هایشان خاموش بود ! محض رضای خدا حتا تا اواخر عمر یاهو هم یاد نگرفتم چطور عکس بفرستم یا با voice صحبت کنم ! اصلن رابطه من با عکس از اول ش هم خوب نبود  ! 
عکس خوب ندارم ! گاهی از بین عکس هایم یکی هست که دلم می خواهد برای کسی بفرستم ! 
::::
امروز مصطفی مستور را دیدم . همه ی کتاب هایم را امضا کرد و اصلن حواسش نبود که من برای یکی از کتاب هایش چقدر گریه کرده ام ! بعد با همه عکس دسته جمعی گرفت و من کنار ایستادم و نگاهشان کردم ! 
::::
نمی شود یکی باشد که هر شب یادش را در آغوش گرفت و به خواب رفت  ؟! 
این که هرشب توی ازدحام آدم هایی که می شناسی تقلا کنی و آخر سر مثل آدمی که انتهای یک بن بست ایستاده است خیره به دیوار بلند رو به رو به خواب بروی ، غم انگیز است ! 
این شب ها کتاب نخوانم تا خود صبح خوابم نمی برد ! 
یکی نوشته بود این که شب ها خوابمان نمی برد برای این است که روح مان به جایی دیگری تعلق دارد که هنوز آن جا شب نشده است ! 
راست گفته لابد ! 
روح سرگردان لعنتی ! 

  • هانیه علیزاده

بیست و هشتم

۱۷
اسفند

یه هیولای سبز نشسته کنارم و منتظره زل بزنم توی چشم هاش تا من رو ببلعه ! از توی شش تا سوراخ وسط صورت ش یه هوای گرم ، اروم می خوره به گوش راست م ! صدای پسر کوچولوم داره از توی شکم ش میاد ! می خنده ! نمی دونم اون تو چی پیدا کرده و داره چه آتیشی می سوزونه ! الان زل زده به انگشت اشاره دست راستم که توی تایپ ازش استفاده نمی کنم چون ناخن ش بلند تر از بقیه ست !  به خاطر سه تارم ! 
انگار هر ثانیه که می گذره قدش بلندتر میشه ! الان همون هوای گرم از توی شش تا سوراخ وسط صورتش داره می خوره توی موهام ! وقتی شروع کردم این متن رو بنویسم موهام از 70 سانتی متر رسیده به هشتاد و سه ونیم سانتی متر ! اگه پنج سانتی متر دیگه بلند بشه میرسه به همون اندازه ای که دوست دارم ! 
پسر کوچولوم داره صدام میزنه ! مامان !

یعنی باید بذارم هیولا من رو ببلعه ؟! اونوقت منم می رم کنار پسر کوچولوم ؟ اگه تو شکم هیولا برای دو تا مون جا نباشه چی ؟ اگه موهام گیر کنه تو مجرای تنفسی هیولا چی ؟ اون تو ! باد نمیاد ! پس کی موهام رو نوازش کنه ؟ 
باید آخرین باری که رفتم کوه موهام رو باز می کردم و میذاشتم باد مثل بادبادک م ، دست می کشید تو موهام و پوست سرم یخ می کرد ! من این همه مو رو می خوام چی کار کنم  ؟ 
پسر کوچولوم صدام می کنه ! من دوست ندارم برم تو شکم یه هیولای سبز که چشم هاش رو ندیدم ! نباید پسر کوچولوم رو تنها میذاشتم ! نمیشه موهام رو از توی دهن مثلثی هیولا آویزون کنم پایین و پسر کوچولوم رو بکشم بیرون ! بعد با هم به هیولا بخندیم !اونم قهر کنه و بره ؟ پسر کوچولوم موهای مامان ش رو میشناسه  ؟ 
هیولا داره موهام رو می بلعه ! مثل یه مار که طعمه ش رو می بلعه !  ناخن انگشت اشاره م ترک برداشته! 
نمیشه یکی پیدا بشه و ورد بخونه تا هیولا تبدیل بشه به یه پروانه ی بزرگ و بعد پروانه بال بزنه بعد یه طوفان بیاد اون ور دنیا و همه ی اون ها که دلشون اندازه ی همین حبه قندهای توی قندون شده پرواز کنن و برن هر جا که دوست دارن  ؟ 
پسرم داره موهام رو می کشه ! 
فکر کنم پسر کوچولوم موهای مامان ش رو شناخته ! میشه من چشم ها رو ببندم و تو دست هام رو گرفته باشی بعد من پسر کوچولومون رو از تاریکی اورده باشم بیرون و با هم به هیولا بخندیم ؟ 


  • هانیه علیزاده

بیست و هفتم

۱۷
اسفند

من خوشبختی را 
مثل مادری در ایستگاه قطار 
پشت شیشه ی بخار گرفته 
بوسیده ام 
...
من عشق را 
مثل ابرهای نازک بهار
پشت چراغ های قرمز خیابان 
گریه کرده ام 
....
من زندگی را 
مثل گنجشک های روی کابل های سرد
تا سنگینی سکوت روزهای برفی 
پریده ام 

  • هانیه علیزاده

دلم تنگ شد ! برای آدمی که فکر نمی کردم دلتنگ ش شوم ! عجیب  !
آخرین باری که دلم برای کسی تنگ شد توی خیابان بودم ! اولین بوق تلفن که خورد قطع کردم ! حرف می زدم که چه !اصلن چقدر گفتن این که دلم برایت تنگ شده سخت است ! گفتن دلم برایت تنگ شد مثل گفتن خوبی ؟ یا امروز چه خبر؟ یا کجایی ؟! نیست ! یک *باری* دارد .وقتی بگویی دلم برایت تنگ شد انگار از یک راز پرده برداشته باشی ! هراس دارد ! 
همین آخرین بار خواستم به مادرم بگویم دلم تنگ شده اما فکر کردم حتمن تلفن را که قطع کند گریه می کند ، بعد بلند می شود می رود آشپزخانه و فکر می کند برای ناهار امروز چه می خورم ! 
وقتی به آدم ها از دلتنگی بگویی باید منتظر باشی که آن طرف یکی مثل ساختمان هایی که روی گسل زلزله فرو می ریزند ، از هم بپاشد ! وقتی از دلتنگی حرف می زنیم یک حجم غم انگیز بی شکل را می سازیم که ممکن است هر بلایی سر آدم ها بیاورد ! یک حجم غم انگیز که خیلی وقت ها توی گلوی آدم می ماند یا یک جایی دور و بر قلب پرسه می زند و مثل دیو افسانه ها تنوره می کشد و از توی چشم ها بیرون می زند .
آخ که چقدر دوست دارم یکی دلتنگ م باشد ! 
همین الان ! 
حتا اگر خودم ندانم ! 
چه مالیخولیایی ! 

  • هانیه علیزاده

[ فصل سه / قسمت سه / سریال شرلوک هلمز ]  ( Spoil Alert ) 

شرلوک هلمز به جان واتسون می گه تو انتخاب کردی ، میگه تو به یک مدل خاصی از زندگی عادت کردی  ، تو به صورت غیرعادی وارد یک ماجراهایی شدی در عین این که داشتی از اون ها فرار می کردی ، پس خیلی ساده ش رو من بگم همه چیزت به همه چیزت میاد !
مدت ها پیش یکی از دوستان م که من رو نمی شناسه و فقط نوشته هام رو می خونه بهم گفت : " هانیه شاید این اتفاق ها یه چیز ناخودآگاهه ! تو بدون این که بدونی داری آدم های بلاتکلیف و غمگین و حتا ضعیف رو به خودت جذب می کنی ! این شاید خیلی ناخودآگاه برای این باشه که همیشه دلت می خواد جایی که هستی بهترین و کامل ترین باشی یا برای این باشه که یه حسی توی ناخودآگاهت مدام وادارت می کنه که برای آدم ا دل بسوزونی و فکر کنی می تونی کمکشون کنی ، بزرگشون کنی ، راه نشونشون بدی اما تو باید به این باور برسی که این جوری نیست! هرکسی مسئول زندگی خودشه ! اون موقع چندوقتی به حرفش فکر کردم اما دلیل منطقی ای برای حرفش پیدا نکردم ، امروز که این قسمت از این سریال رو دیدم و شرلوک این حرف رو به واتسون زد دوباره یادم اومد ! حتمن یه چیزی هست ! 

واقعن این همه شلوغ بودن زندگی م و رو به رو شدن با آدم هایی که به جای آروم کردن فقط آشوب رو بیش تر کردن هیچ جوری توجیه نمیشه ! 
بارها و بارها شده که از دیگران شنیدم که دردسر و آشفته گی همه جا انتظارم رو می کشه انگار ! یا خودمم که دنبالش می رم ! 
این بده ! خیلی بد ! 

منِ بیرونی ام یه چیزی می خواد و منِ  درونم کار دیگه ای می کنه ! این منصفانه نیست ! ناخودآگاهم داره قوی تر از خودآگاهم عمل می کنه انگار ! 
فقط می دونم منصفانه نیست ! برای حجم مهربانی و دوست داشتن و توجه عظیمی که در درون م نسبت به آدم ها حس می کنم ، این همه سختی و زمختی منصفانه نیست !
اگر بخوام خودم رو توی یه خط توصیف کنم : من به آدم ها اهمیت می دم بیش تر از اونی که فکرش رو بکنن اما نه از اون راهی که انتظار دارن . 

شاید هم حجم تجربه های وحشتناکی که داشتم اوضاع رو این طور نشون میده ! تحربه هایی که هیچ وقت تصمیمی براشون نداشتم و پیش اومدن ! به دردناک ترین شکل ممکن بی ذره ای لذت و آرامش ! دوست داشته شدن هایی که فقط رنج م دادن و دوست داشتن هایی که فقط اندوه برام داشتن ! لزومن رابطه ی عاشقانه رو نمی م حتا روابط خانوادگی ساده ! 

  • هانیه علیزاده