شکارچی کلمه ها

شکارچی کلمه ها

توی جاده های پیچ در پیچ کوهستانی که سفر کرده باشید حتمن اتفاق افتاده که توی یک پیچ یک هو جاده می پیچد و یا یک هو توی یک سراشیبی می افتید یا منظره ی اطراف تغییر میکند انگار که وارد جاده ی دیگری شده اید . زندگی هم همین طور است . یک روزها و ماه ها و سال هاو اتفاق هایی در زندگی هست که حکم همین پیچ ها را دارد .
بیست و هشت سالگی برای من یکی از همین پیچ ها ست .
پادکست شخصی من در تلگرام : رادیو موج سرگردان
Telegram.me/radiomojesargardan

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

الف اولش هیچ کس نبود.یک حرف بود.آغاز حروف! بعد شد نشان قامت دوست! نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست .بعد تر شد معشوق من! هو الاول و الاخر ! الف شبیه هیچ کس نبود.الف شبیه معشوق من بود و هیچ کس نبود . الف را فقط من میشناختم و نمی شناختم! الف سوم شخصِ غایبِ همه ی نوشته ها و نانوشته هایم بود. الف همانی بود که کنار همه ی آهنگ ها و تصویرها و حس های خوب دنیا با من بود. من برای الف گریه کرده بودم.برای رسیدن به او جنگیده بودم بی آنکه بدانم و بداند. الف سایه نبود. وجود داشت. سایه ی چیزی نبود.خودش هزار سایه داشت و من همیشه توی سایه هایش گم میشدم از بس وسیع بود و بی نهایت.
حالا الف را میشناسم. حالا الف دیگر گنگ نیست. الف نفس می کشد! دیگر الف به وسعت دنیا نیست!حالا دنیا به وسعتِ الف شده است.دنیا خلاصه شده است در او و من غرق می شوم در چشم هایش،هر بار که نگاهم می کند! 

  • هانیه علیزاده

ذهنم مملو از جمعیت پریشانی ست که همه یک نفرند! آنقدر سر و صدا و فکر و کارهای نکرده و خاطرات توی ذهنم انباشته شده که مجال ندارم نفس بکشم. خسته شده ام! مثل دانیال نازی که می گفت توی سرش کارخانه ی چوب بری ست که بی وقفه کار می کند! 
باید بروم کتابی که تویش نوشته بود پیراهنم وطن من است! را پیدا کنم و دوباره بخوانمش! زندگی من خلاصه شده بود در خودم و حالا بسط پیدا کرده به آغوش دیگری! همین تغییر است که وحشت زده ام کرده! همین که برای این جمعیت متراکم و پریشان نمی توانم تصمیمی بگیرم! انگار هیچ چیز دست خودم نیست.فکر می کردم آدم ها بچه دار که شوند به این حالت دچار می شوند! من که فرزندی ندارم! شاید این خودمم که دارم از نو متولد می شوم؟ 
کاش می توانستم نقاشی بکشم! آن وقت دختری را می کشیدم که پیراهنش روی زمین کشیده شده و از میان تهی ست! سرش اندازه ی همه ی آسمان است و موهاش دسته دسته گره خورده به شاخه های درختی!درختی بلند ، بالاتر از آسمان! بعد آن میانه را که تهی است رنگ می کردم ، رنگی که نه سبز باشد و نه آبی ، نه سفید و نه سیاه، نه  قرمز و نه زرد و نه هیچ رنگِ دیگری،رنگ ترس،رنگ عشق، رنگ اندوه، رنگ دوست داشتن،رنگِ نمیدانم.
من ترسیده ام . 
همه ی حرف همین است.


  • هانیه علیزاده

 پاییز پر از حفره های کوچک و بزرگی‌ست که ممکن است هر لحظه سُر بخوری توی آن ها! توی این حفره ها خاطره‌ها! آدم‌هامثل عکس هایی که توی آلبوم جا خوش کرده اند، منتظرند تا دوباره جلو چشمانت جان بگیرند . باران که می بارد یا هوا که ابری می‌شود حواست که نباشد یک هو چشم باز می‌کنی ،می‌بینی گیر افتاده‌ای و  به قول ابتهاج"  با هزار سال بارش شبانه روز هم دل تو وا نمی شود !"

 اما امسال پاییز من فرو رفته‌ام ! در عشق ! در محبت بی‌شک!

و با هزار سال دوری از تو هم ، محبتِ تو از دلم نمی رود!

  • هانیه علیزاده

پنجاهم

۰۱
مهر

به نیمه ی راه که برسی به خودت بستگی داره که به راهی که اومدی و زمانی که گذشته فکر کنی یا به راهی که در پیش داری و ماجراهایی که انتظارت رو می کشن!

هیچ وقت نتونستم بپذیرم که فقط و فقط تو یه مسیر پیش برم! اصلن وقتی یه کاری ، حرفه ای ، هنری ، درسی برام دیگه اون حس رشد رو نداشته باشه نمی تونم ادامه ش بدم! چطور میشه آدم ها میچسبن به داشته هاشون؟ ترسناکه بدون اون چیزهایی که بهت اهدا شده یا به دستشون اوردی تو مسیر زندگی ادامه بدی اما تا وقتی با هر دو دست محکم اون هارو چسبیده باشی نمی تونی چیز دیگه ای رو لمس کنی! حس کنی!  باور کنی! نمی گم خوبه! کلی کار نیمه تموم دارم از مدرک دانشگاه گرفته تا دوره های نصفه نیمه ی زبان و چند تا داستان بلند نیمه تمام که آدم هاش توی دنیای داستان همین جور یخ زده موندن و معلوم نیست تو دلشون چه لیچارهایی بارم می کنن! 
اما وقتی حالم خوب نمیشه با یه لیسانس میخوام چی کارش کنم ؟ وقتی حالم خوب نمیشه با تافل و آیلتس و فلان گرفتن می خوام چی کارش کنم ؟ همیشه یه راهی برای پول در اوردن پیدا میشه حتما که نباید درس خوند و مدرک. داشت ها!؟ 
شاید خودخواهانه باشه اما عمیقا باور دارم که هرکاری رو بخوام می تونم انجام بدم! کافیه تصمیم بگیرم و براش برنامه ریزی کنم و بعد با همه ی وجودم شوق یاد گرفتن و شروع اون کار یا اون عمل رو حس کنم ! هر چند به سختی و با گذر زمان، اما به دستش میارم و انجامش میدم. 
اما باید اعتراف کنم همیشه جرات نداشتم از کارهای نصفه و نیمه و دیوونه بازی هام برای آدم ها بگم! چون این جور وقت ها دیگه خودم نمیشم ، میرم تو قالب آدم های دور و برم و فکر نمی کنم که فلان کار رو تا جایی که حالم رو خوب کرده ادامه دادم ، فکر می کنم که یه کار نصفه و نیمه به بقیه کارهام  اضافه شده! 
این روزها خیلی دارم به این چیزهای فکر می کنم! اصلن همه ش تقصیر مهرماهه ! حس درس خوندن و دانشگاه و آرزوهای قدیمی برای دکتر و استاد شدن رو برای آدم زنده میکنه! اما همه چیز درس خوندن نیست که! 
همین سه تار عزیزم .خودش یه دنیا زندگیه! نیست!؟


  • هانیه علیزاده