شکارچی کلمه ها

شکارچی کلمه ها

توی جاده های پیچ در پیچ کوهستانی که سفر کرده باشید حتمن اتفاق افتاده که توی یک پیچ یک هو جاده می پیچد و یا یک هو توی یک سراشیبی می افتید یا منظره ی اطراف تغییر میکند انگار که وارد جاده ی دیگری شده اید . زندگی هم همین طور است . یک روزها و ماه ها و سال هاو اتفاق هایی در زندگی هست که حکم همین پیچ ها را دارد .
بیست و هشت سالگی برای من یکی از همین پیچ ها ست .
پادکست شخصی من در تلگرام : رادیو موج سرگردان
Telegram.me/radiomojesargardan

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

دلتنگی مثل مرغ آمین است. معلوم نیست گذارش کی و کجا بیافتد. یک بار از کنار کودکی که گریه می کند میگذرد. گاهی بالای سر زنی است با چروک های ریز کنار چشم و گاهی روی شانه های مردی که خسته از کار به میله ی مترو یا اتوبوس تکیه داده است. مرغ دلتنگی ممکن است تو را یاد مادرت بیاندازد یا یاد خستگی های پدرت یا گریه های برادرزاده ات. من نه خستگی های پدرم را دوست دارم نه چروک های صورت مادرم را و نه گریه کردن برادرزاده ام را. چیزی که دلتنگش می شوم بودن در آن لحظه است. این که در آن لحظه که هر کدام این ها اتفاق می افتد من حضور داشته باشم. دلتنگی یا حس ناخوشایند بیرون بودن از حلقه؟

این که برگردم و ببینم برادرزاده ام که چهار دست و پا خودش را این طرف و آن طرف می کشید حالا می دود و اسم عمویش را با تمام شیرینی ممکن صدا می زند یعنی یک چیزهایی این وسط بوده که از دست داده ام. این که پدر و مادرم ، این که دوستانم کلی حرف و ماجرا از سر گذرانده اند و من توی چند ساعت و چند روز همه چیز را خلاصه و فشرده ، آن هم خیلی گزینشی از زبان خودشان یا دیگران می شنوم، مثل این است که آلبوم کودکی های پدرو مادر یا دوستانم را ورق بزنم. آدم هایی که میشناسمشان، آدم هایی که بخشی از وجود و روح من از آنهاست اما توی هیچ کدام از قاب ها با هم نیستیم. یک حس متناقض که هنوز از پس توصیف کردنش برنمی آیم. شناختن و نشناختن، آشنایی و غریبه بودن همزمان.
این وسط کلی حرف ها و ماجراها هست که هر دومان از خیر تعریف کردنش می گذریم. وقت تنگ است و حرف بسیار. همه چیز با نگاه ها و آغوش های گرم جبران می شود و فراموش. چه بسیار حس ها و حرف های نشنیده و نگفته ای که با یک لمس ساده بین آدم ها منتقل میشود. اما بودن جنس خودش را دارد. خاص و بی جایگزین.

  • هانیه علیزاده

شده ام مثل زن های منفعل رمان های ایرانی. ترکیبی از تصویر مظلومیت و غر زدن و سرکشی های دو زاری و موقتی. آنقدر نمی دانم چه حالی دارم و چه می خواهم و چه کار باید بکنم که نمی دانم همین جمله ی ناتمام را باید می نوشتم یا نه! باید ادامه بدهم یا نه؟ حالا رسیده ام به جایی که فکر می کنم بد نیست اگر یک نقاش تصویر مرا می کشید. بی حرکت می نشستم و تبدیل می شدم به یک اثر هنری. یا نویسنده ای از من می نوشت  و تبدیل می شدم به یک شخصیت با لایه های مختلف در موقعیت های پرتنش و جذاب. 
انگار که مغزم فلج شده باشد. این همه درماندگی از کجاست؟ چرخه تکامل روح هم داریم؟ گمانم نداشته باشیم. کلی حلقه ی بی نام و سرگردان توی این چرخه ی فرضی وجود خواهد داشت. این خود منم که کلمه ها را از مغزم دور می کنم یا از اول هم یک باور کاذب بوده ، این که می توانم بنویسم.این که نیاز دارم بنویسم. این که من بازی سازم نه بازیگر. هیچ وقت روی صحنه بودن به من احساس قدرت نداده است. پشت صحنه بودن و خلق کردن و مسیر تعریف کردن برایم جذاب بوده و وقتی به کارهایی که تا به حال انجام داده ام فکر می کنم می بینم همیشه همین روال را دنبال کرده ام. اما انگار یک وقت هایی هم باید صدایم بزنند آن بالا ، روی صحنه، وسط همان نقطه ی نورانی در تاریکی سالن بایستم و تشویق بشوم. بایستم و دیده شوم. این دیگر کار من نیست. کار بقیه است که صدایم بزنند که تشویقم کنند.

اما فکر می کنم حالا در همان پشت صحنه هم کاری نکرده ام که شایسته تشویق باشم. این روزها صحنه ی تیاتر شخصیت من خالی ست. بی بازیگر و بی دکور و بی صدا حتا. یک نور دایره ای زرد رنگ، وسط صحنه، روی چوب های کف سن. 

  • هانیه علیزاده