شکارچی کلمه ها

شکارچی کلمه ها

توی جاده های پیچ در پیچ کوهستانی که سفر کرده باشید حتمن اتفاق افتاده که توی یک پیچ یک هو جاده می پیچد و یا یک هو توی یک سراشیبی می افتید یا منظره ی اطراف تغییر میکند انگار که وارد جاده ی دیگری شده اید . زندگی هم همین طور است . یک روزها و ماه ها و سال هاو اتفاق هایی در زندگی هست که حکم همین پیچ ها را دارد .
بیست و هشت سالگی برای من یکی از همین پیچ ها ست .
پادکست شخصی من در تلگرام : رادیو موج سرگردان
Telegram.me/radiomojesargardan

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

دوم

۱۲
مرداد
نوجوان که بودم سه تا آرزو داشتم : این که بروم کربلا ! این که سه تار بنوازم و این که از ایران بروم . 
اصلن نمی دانم  آنوقت ها چرا دقیقن این آرزوها را داشتم  ، اما الان هنوز هم این سه تا آرزو را دارم . اولی را اولین فرصت عملی می کنم ، سه تار را دارم یاد می گیرم و رفتن از ایران ...
همین چند روز با یک آدم بی ربط به خودم و زندگی ام حرف رفتن شد و آنقدر حرف زدیم که من گریه ام گرفت و همان جا منصرف شدم . مفصل تر از آن است که بخواهم این جا بنویسمش  . اما توی این دنیا باید همه چیز را نسبت به هم سنجید . این که من بروم مهم تر است یا این که پدر و مادرم آرامش داشته باشند ؟ این که من مدام در فکر مهاجرت باشم و روزهای خوبم را با خواسته ای که دنیایی از مشکلات و تنش ها را در پی دارد بگذرانم بهتر است یا این که سعی کنم دنیایی را بیرون از ایران انتظارش را دارم در خانواده ی آینده ی خودم بسازم( خیلی شعاری) ! البته که جامعه را نمی شود تغییر داد .
با این که به شدت مخالفم که آدم ها به خاطر دیگران ،آن دیگران هرکسی می خواهد باشد  ، تصمیم ها و مسیر زندگی اش را تغییر دهد ، چون عمیقن باور دارم پشیمانی به دنبال دارد ، اما به هر حال تا اطلاع ثانوی (شاید تا همیشه )  فکر رفتن از ایران را کامل کنار می گذارم و حسابی را که برای پس انداز پول فقط برای این کار گذاشته بودم خالی می کنم و یک جور دیگر خرجش می کنم  . اگر چند ماه پیش بود تا حالا ده تا سیگار کشیده بودم اما آن را هم کنار گذاشته ام ! ادا بود . حالا فقط می زنم زیر آواز و کلمه ها را برای آرزوهایی که با تصمیم هایم می سوزند ، دود می کنم  . 

  • هانیه علیزاده

اول

۱۰
مرداد

وقتی جلوی این درهای اتوماتیک که الابختکی جلویشان که بایستی باز می شوند، می ایستم و با آن صدای پیوسته و آرام، درها سر می خورند و کنار می روند ؛ حس شاهزاده ها و ملکه های توی قصه ها بهم دست می دهد . اگر می خواستم از بین تمام شاهزاده ها و ملکه ها یکی را انتخاب کنم که جای آن باشم شهرزاد را انتخاب میکردم  . نه این که فکر کنید از بین زنان تاریخ سرزمینم و از بین ملکه ها و شاهدخت ها فقط شهرزاد و تهمینه را می شناسم ، نه ! خیلی ها را می شناسم و درباره شان خوانده ام اما شهرحذف فرمت متنزاد فرق دارد .

شهرزاد جادوی قصه رامی شناسد ، جادوی کلمه ها را و شرط می بندم که صدای دلنشینی هم داشته است . می گویند هر هزار و یک سال یک بار زنی مثل شهرزاد پیدا می شود .  یعنی توی این هزار و یک سال که می گذرد و شهرزادی در کار نیست چه بلایی سر قصه ها می آید ؟ کلمه ها سرگردان کدام قصه می شوند ؟ نه ! نمی شود ! بی شهرزاد قصه گو هم کلمه ها و قصه ها راه خود را توی شب های بلند پیدا میکنند و افسون گری زن ها سرجای خودش می ماند .

فقط ماجرا این است که همیشه کسی پیدا نمی شود که هزار و یک شب ش را بنویسد و کتاب کند و اصلن وبلاگ کند .

هزار و یک شب که نه اما هزار و یک پست شاید :)




  • هانیه علیزاده