شکارچی کلمه ها

شکارچی کلمه ها

توی جاده های پیچ در پیچ کوهستانی که سفر کرده باشید حتمن اتفاق افتاده که توی یک پیچ یک هو جاده می پیچد و یا یک هو توی یک سراشیبی می افتید یا منظره ی اطراف تغییر میکند انگار که وارد جاده ی دیگری شده اید . زندگی هم همین طور است . یک روزها و ماه ها و سال هاو اتفاق هایی در زندگی هست که حکم همین پیچ ها را دارد .
بیست و هشت سالگی برای من یکی از همین پیچ ها ست .
پادکست شخصی من در تلگرام : رادیو موج سرگردان
Telegram.me/radiomojesargardan

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

دهم . وحدت الملوک

يكشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۴۲ ق.ظ

این روزها آدم های زیادی در من حضور دارند . این ناراحتم می کند . برای یک ثانیه فکرم آزاد نیست و هر دم یکی هست که توی سرم بیاید و فکرم را به خودش مشغول کند . قبل تر ها که مدرسه می رفتم و بعد تر که دانش گاه و بعداز آن هم دور همی های دوستان صمیمی ، وقتی چیزی ذهنم را مشغول می کرد آن قدر درباره اش حرف می زدم که ارزشش را برایم از دست بدهد تا جایی که حتا همان موضوعی که برای م حاد و سخت بود به مسخره کشیده می شد و کلن از سرم بیرون می رفت  . اصل ش این را باور دارم که وقتی درباره ی چیزی زیاد حرف بزنی دو اتفاق ممکن است بیافتد ؛ یکی همین که بی ارزش شود و وقتی درباره اش حرف بزنی برای ت روشن شود که آن قدرها هم ان آدم یا آن مساله که توبزرگش کرده ای ، بزرگ و مهم نیست و دیگری این که ممکن بود بیش تر در جان ، فکرت ، ریشه کند . یعنی وقتی درباره اش حرف بزنی انگار که رنگ را از قوطی کوچک ش بیرون بریزی و همه جا را رنگ بگیرد .

این روزها کم تر دوستان م را می بینم و حتا وقتی می بینم کم تر درباره ی چیزهایی که برای م مهم است با آن ها صحبت می کنم  . حس می کنم هر کدام مان آن قدر درگیری های فکری و مشکلات فردی و خانوادگی و این چیزها داریم که کششی برای به اشتراک گذاشتن آن ها از طرف مقابل حس نکنیم  .  چندباری سعی کردم اتفاقات جالب یا خنده دار یا حتا چیزهایی که ذهنم را درگیر کرده بود و فقط میخواستم تعریف شان کنم که از شرشان خلاص شوم را برای برادرم تعریف کنم اما واقعنحس کردم که گوش نمی دهد ، مادرم هم همین طور ، یک جوری نگاه میکنند کهخب که چی ؟! کجای این جالب یاهیجان انگیز بود که تو این طور خودت را برای تعریف کردن ش هلاک می کنی ! چند باری هم برای دوستان م سعی کردم تعریف کنم طبق معمول بحث رفت طرف عشق و عاشقی و تنهایی و بدبختی و مردم چه خوشبخت ان و ... و خلاصه همه جا به جز ان جایی که بابا ! خیلی ساده ست ! من فقط می خواستم حرف بزنم همین ! تحلیل نمیخوام ، بررسی و نقد نمی خوام . حرف بزنیم .بیاید مکالمه داشته باشیم  . 

این جا بود که فکر کردم چه قدر لازم است یک نفر باشد که وقت های خالی همزمان با هم داشته باشیم یا حداقل اینقدری به هم وصل باشیم که لزوم گوش دادن به حرف های همدیگر را بفهمیم  . حالا اگر این وسط ادم و ها و اتفاقات مختلف را با یک دیدگاه ببینیم و جالب بودن یا مسخره بودن یا مهم بودن و نبودن شان برایمان در یک مرتبه باشد که نور علی نور است  . این که می گویند آدم وقتی پیر می شود یکی را می خواهد که همدم و مونس اش باشد را حالا می فهمم . درست است که روز به روز آدم های جدید وارد زندگی های مان می شوند ولی لزومن آدمی که سرش شلوغ است و کلی کار دارد و حتا کلی دوست و رفیق ، آدمی نیست که تنها نباشد  .

این که یکی باشد که زندگی تو بخشی از زندگی او و زندگی او بخشی از زندگی تو باشد واقعن مهم است  . شبیه این دایره ها که برای توضیح مفهوم مجموعه ها و اشتراک و اجتماع ان ها در مدرسه استفاده می کردند  . دو تا دایره که تا حدودی مرزهای خود را از بین برده اند و وارد مرزهای همدیگر شده اند و حالا کلی مرز مشترک دارند . کلی اشتراک ! خب معلوم است که این طور که باشد هر چقدر هم سرگشته ی قسمت های دیگر دایره باشی بالاخره خیالت راحت است که بایکی مرز مشترک داری و میتوانی به آن پناه ببری  وهم خودت باشد هم بخشی از او ! هم خودش باشد و هم بخشی از تو ! خب آن وقت است که دیگر تنهایی معنا ندارد  .

حالا اگر این دایره ها به اجتماع برسند هم که یعنی همان عشق !


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۴/۰۸/۱۷
  • ۱۱۵ نمایش
  • هانیه علیزاده

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی